Tuesday, December 30, 2003

« من هنوز زنده ام.»
سلا م به همگی! اول همه چی ممنونم که اومدین اینجا و شرمنده که این چند وقت نتونستم بیام بهتون سر بزنم.
این ترم 5 تا درس داشتم و برای هر کدوم هم باید پروژه تحویل میدادم. هنوز هم 2 تا پروژه دیگه ام مونده )))))))))))): 4 تاش که برنامه نویسی بود ، با زبانهای مختلف! پدرم دراومده حسابی!
این آخریه رو هم دارم کپ میزنم. دیگه حوصله ندارم خودم بشینم روش فکر کنم !!!!!

این از این! بعدش هم اینکه من از جمعه تا حالا همه اش گریه ام میگیره. نصفش رو برای بمی ها گریه میکنم. نصفش رو هم برای خودمون. همه اش داریم تو خونه دنبال امن ترین جا میگردیم که وقتی زلزله شد بریم اونجا.
واقعا مرگ وحشتناکیه! فکر کن داری ذره ذره اون زیر انرژیت رو از دست میدی و منتظری. منتظر یه صدا. گوشاتو تیز میکنی تا شاید یه صدایی بشنوی. همه اش تو ذهنته که ، نه! منو کسی پیدا نمیکنه........

چقدر دلم میخواست منم میتونستم برم بم و اونجا کمک کنم.
بگذریم. دیگه نمیخوام فکرشو بکنم.


Friday, December 12, 2003

من دلم خیلی پره !!!!! از همه چیز ، همه کس ، همه جا ، ........


چقدر آدمایی که حس میکنن روشن فکرن ، حال به هم زنن!

***************

چقدر دلم تنگه . شبنم دلم برای خیلی چیزا تنگ شده . برای دیوونگی هات . آره دیوونه باش . دیوونه باش .

**************

نمیدونی چه لذتی داره وقتی میگی " گور بابای بقیه ! " برن گم شن همه خلق ا... ! اونا خر کی باشن ؟!!!
هی ! هر جور دوست داری زنده باش ! تا وقتی تو زنده هستی هیچ کس حق نداره بهت بگه چی کار کنی.
**************

من یه حس جالبی دارم . بیشتر وقتها حس میکنم که 2 نفرم .
مسخره است؟
شاید ! ولی برای من لذت بخشه.

نیمه دوم من ! خیلی دوست دارم. تو همون نیمه من هستی که جسور و پررو ِ!!!!
زنده باد نیمه دوم.
**************

مامان میگه تو حتما حق طلاق رو از شوهرت بگیر. با این اخلاقی که تو داری حتما سر 2 روز طلاقت میده !!!
از بس که قدم!!!( به ضم ق )
2، 3 هفته پیش از دست شادی خیلی عصبانی شدم ، باهاش تا 3 روز صحبت نکردم. با کسی که تا به حال 5 دقیقه هم قهر نکرده بودم . هیچ وقت دعواهامون بیشتر از 5 دقیقه طول نکشیده بود . ولی این چند وقت .... نمیدونم یه جورایی تغییر کردم . برام شده بود غریبه . هیچ حسی نداشتم . گریه میکردم چون میدیم برام غریبه شده و دیگه هیچ حسی ندارم.

**************

چقدر آدمای لال بی ارزش و ناچیزن! چقدر حال به هم زنن ! آدمایی که فقط بلدن حرف بزنن ، آدمایی که جرأت ندارن برای به دست آوردن حقشون حرفی بزنن. از آدمایی که فقط وقتی بهت نیاز دارن میان پیشت متنفرم. از آدمایی که فقط بلدن بقیه رو مسخره کنن و با این کار یه عده رو بخندونن و دلقک بازی در میارن متنفرم. نمیدونن که با این کار به جای کوچیک کردن طرف ، این خودشونن که کوچیک و پست میشن. از آدمایی که برای رسیدن به هدفای خودشون بلدن بقیه رو بندازن جلو و تا یه چیزی پیش اومد خودشون رو میکشن کنار متنفرم . .....

تا حالا 2 ، 3 بار به همون استاده که گفتم نمیفهمم چی میگه ، سر کلاسش گفتم که اصلا نمیفهمم شما چی میگین. پروژه رو گروهی کنین تا ازچیزایی که میگین یه چیزی دستگیرمون بشه. و ...
خلاصه که میخوام اینو بگم ، من حرفایی رو زدم که همه بچه ها از اول ترم تا حالا همینطور مدام تکرار میکنن ولی تا به حال هیچ کدومشون 1 بار هم به این استاد محترم نگفتن ! حالا این هیچی من که بلند میشم میگم 1 نفرشون هم یه بله نمیگه ...
ای خاک تو سر همتون ! هر چی سرتون بیاد حقتونه ! چون خودتون لالین ! من این رو تو یه مثال خیلی خیلی کوچیک گفتم ولی اینو خودتون بی زحمت تعمیم بدین به وضع مملکت. !!!

***************

چرا باید تفریح ما مسخره کردن دیگران باشه ؟!!
چرا وقتی پسرا یه دختر میبینن حس مسخرگی و لوده بازیشون گل میکنه ؟!

Sunday, December 07, 2003

میخوام بزنم به سیم آخر! الان هم یه جورایی زدم.
اسم اینجا رو باید بذارم تهوع . به جای تحول!!!!!!!!
شاید دارم زیادی تند میرم ؟!
ولی واقعا همین طوره.
چرا وقتی من واسه به دست آوردن یه چیز خیلی تلاش میکنم ، خودمو جر وا جر میکنم . وقتی اونو بدست میارم ، احساس میکنم دیگه نمیخوامش. داره دلمو میزنه ! احساس پوچی ! احساس بیهودگی .......

2 هفته دیگه تموم میشه! (( کلاسام تو این موسسه رو میگم )) و من از این بابت خیلییییییی خوشحالم!!
دلم میخواد روز آخر برم جلوی همه اونایی که اینقدر از دستشون عذاب کشیدم وایسم و داد بزنم حالم ازهمه تون به هم میخوره .!!!!!!!!!!!!!!!
خوشحالم که دیگه نمی بینمتون !!!!! وبعد با خیال راحت بیام بیرون و راه برم و نفس بکشم و احساس زنده بودن بکنم.

من کلا آدمی نیستم که به کادو خیلی اهمیت بدم. خوب آره من هم دوست دارم چیزای خوشگل خوشگل کادو بگیرم ولی اگر هم از چیزی که میگیرم خوشم نیاد اولش میخوره تو ذوقم ولی بعد سریع به این فکر میکنم که این مهمه که اون به یاد من بوده و برام چیزی گرفته . آره ! به نظر من مهم اینه ! نفس عمل قشنگتره!!!!!! همیشه هم روزای تولد برام اهمیت داشته و سعی کردم بهترین چیزی رو که میتونم بدم.

ولی امسال یه کادویی گرفتم که هر چی سعی کردم به روی خودم نیارم نشد که نشد.
من تو این موسسه از همه کوچیکترم ! دوستای صمیمی من 2 تاشون 3 سال و یکی دیگه 2 سال از من بزرگترن!
خلاصه امسال روز تولد من شد و اینا هم به من زنگ زدن که ما واست کادو گرفتیم و ... خلاصه یه روز قرار بذار بیایم بهت بدیم. خوب من هم دیدم اینا از من بزرگترن و زشته ! من هم باید دعوتشون کنم به یه نهاری ، شامی ، چیزی !
سرتون رو درد نیارم ( بین خودمون بمونه که خودم هم حوصله طول و تفصیل دادن الکی ندارم ) خلاصه قرار به نهار شد و من هم قند تو دلم آب میشد و به خودم میگفتم آخ جون ! 3 تا آدم گنده جمع شدن با هم و همگی کادو گرفتن ، عجب کادوی توپی میشه!!!!!!
من رفتم ، بعد کلی مقدمه چینی کادوی من رو دادن دستم . من هم با ذوق و شوق از تو کیسه درآوردم ( احمقها به خودشون زحمت نداده بودن این دری وری ها رو کادو کنن ) چشمتون روز بد نبینه .............. چشام داشت از کاسه میزد بیرون .

میدونین کادوی من چی بود ؟؟؟؟؟؟ من دختر 19 ساله . یک عدد خط کش پاپکو ، یک عدد دفتر سیمی 2 خط ( انگلیسی) پاپکو ، یک عدد کیف ( از این تلقی های ) پاپکو، یک عدد آلبوم پاپکو ........
وای خدا جون عجب صبری به من دادی تو !!!!!!!! من هم سعی کردم به روی خودم نیارم . با لب و لوچه آویزون و در حالی که تو دلم داشتم همین جور فحش نثار این 3 نابغه میکردم ازشون تشکر کردم. و بردمشون رستوران ( کوفتشون بشه ! ) کلی هم جیبم خالی شد واسه این 3 کله پوک )))))))))))))))))))))))))))))))))):

این بدترین ، مزخرفترین ، ....... کادویی بود که تا به حال گرفتم. آخه بیشتر از این حرصم میگیره ، اگه هم سن بودیم کلی میخندیدم و میگفتم لابد باهام شوخی کردن. ولی اینا از بس ادعای شعورشون میشه آدم میسوزه. وبیشتر از اینکه واسه تولد هر کدوم من چقدر خرج کردم ))))))))):
حالا تولد یکی شون 4 دی ! من هم اصلا به روی خودم نمی یارم . اگر اون 2 تای دیگه هم به من زنگ زدن ، من میگم " مداد رنگی" براش بگیریم.

Monday, December 01, 2003

امروز من موندم لای در اتوبوس !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دستم اینقدر درد میکنه که خدا میدونه!!
من نمیدونم چرا مردم اینقدر بی تفاوت و لال تشریف دارن. من موندم لای در ! هیچ کس به جز خودم و دوستم و 2 تا دختر دیگه که کنار من بودن صداشون در نیومد. اون راننده یابو هم که کر بود قربونش برم.
ایستگاه بعدی هم در رو نبست و راه افتاد. حالا اونجا همه رو سر و کول هم !!!! دوباره من شروع کردم به جیغ و داد. دیدم بقیه اصلا انگار نه انگار. من هم عصبانی!!!!!!!! داد زدم، همه لال ان!!!!!!
آخه یکی نیست بگه تو که اینقدر واسه خودت نگرانی ، باید برای حقوق دیگران هم احترام قائل باشی و دیگران هم برات مهم باشن.


من خیلی زود عصبانی میشم. برای همین همیشه عاشق آدمای خونسرد بودم و هستم. ( همیشه هم دعا دعا میکنم شوهر من آدم خونسردی باشه.) وقتی عصبانی میشم ، به طرز فجیعی وحشتناک میشم. یه بار از دست یکی از بچه ها خیلیییییییییییییییییییی عصبانی شدم.
من همیشه عادت دارم وقتی تنها میشم شروع میکنم به نوشتن. جزوه ام رو داده بودم به یکی از بچه ها که درس بخونه. اون هم خیلی شیک داشت نوشته های منو میخوند! من هم یه دفعه جوش آوردم اساسیییییییییی . شروع کردم جیغ و داد . تا چند دقیقه کاملا احساس میکردم که دوستام معذب و ناراحتن و انگار میترسن بیان طرف من. که بعدا نیلوفر بهم گفت ، واقعا ترسناک بودی. ( البته سریع خودمو جمع و جور میکنم. )

***********************

مسیحا تو چجوری از این شهر به این شلوغی خوشت میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که احساس میکنم نمیتونم نفس بکشم. اصلا هم توش سکوت نیست.
تو رفتار آدماش سکوت و بی تفاوتی و خستگی رو کاملا میتونی حس کنی!!!!!!!!
من هر روز تو صورت تک تک آدمایی که از کنارم رد میشن و میبینمشون کاملا واضح خستگی رو میبینم و حس میکنم.

***********************

امروز همین طور که داشتم از توی اتوبوس مردم رو نگاه میکردم یه دفعه ترسیدم! پیش خودم فکر کردم چقدر آدم؟!!!
ما میخوایم کجا بریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.....................

Sunday, November 30, 2003

الان از اون وقتاست که دلم میخواد بلند شم و برقصم و برقصم و برقصم و برقصم و...............
مخصوصا با آهنگ " لوند " بیژن مرتضوی!!!!!!!!!!!!!

" تو از چرخش یک رقص
تو خلوت شبانه
یا از متن یه تصویر
لوند و دلبرانه ................. "

کی میاد با من برقصه؟؟؟!!!!!!!!!!!!! خیلی وقته یه مهمونیه درست و حسابی نرفتم.
من دلم رقص میخواد. ))))))))))))))))): اقا جون یکی بره مزدوج شه ، منم دعوت کنه مجانی از اول تا آخر براش میرقصم.

**************************

جالبه شادی چپ میره ، راست میره ، همه از موهاش تعریف میکنن.
بدجوری به خودم شک کردم. (( ولی من هنوز هم بدم میاد. ! ))

**************************

من خیلی خجالتی بودم ( البته الان هم هستم ولی خوب بهتر شدم ) یه جور فجیعی ! هر جا هر چیزی میگفتم یا کاری میکردم کلی با خودم کلنجار میرفتم که درست بود؟؟؟ ( قبلش هم کلی تو ذهنم گزینش میکردم ) ولی با این همه باز هم فکر میکردم : نه! گند زدم!
مثلا اگه پام تو خیابون پیچ میخورد که دیگه واویلا بود همه رو کچل میکردم! دست خودم نبود ، احساس میکردم هم دارن منو نگاه میکنن.
رستوران که دیگه محل شکنجه من بود. دیوونه میشدم. اصلا غذا از گلوم پایین نمیرفت.

ولی حالا نه!!!! دیگه خیلی چیزا برام بی اهمیت شده. اگه تو خیابون رو زمین هم ولو شم ، همونجا رو زمین میشینم و میخندم.
تا حدودی خیلی پیشرفت کردم.

*************************

دیشب تهران افتضاح تر از همیشه بود. وقتی بارون میاد مردم دیوونه میشن! شهر میریزه به هم. ماه رمضون که از افتضاح هم اونورتر بود. من کلاسم ساعت 6:30 تموم میشد. بابا ساعت 4:45 از خونه راه افتاده بود که بیاد دنبال من! ساعت 6:40 بود که رسید دم در موسسه! و ساعت 9:00 بود که رسیدیم خونه! من که دیگه گریه ام گرفته بود. رادیو پیام هم روشن بود. ترافیک رو که اعلام میکرد جایی نبود که نگه! مدرس هم که قربونش برم اصلا به بزرگراه نمیره ! همیشه خدا ماشینا توش صف کشیدن.
با این اوضاع میخوان قیمت ماشین رو هم ارزون کنن که همه بتونن بخرن! آخه احمقا این همه ماشین رو کجا میخواین جا بدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Saturday, November 29, 2003

امین جان من خیلی منظورت رو درک نکردم. شاید این از خنگی من باشه؟!!!! ولی در جوابت باید بگم شاید اینا حرفای همه باشه، ولی به من هیچ ربطی نداره ! نمیدونم تو چی میخوای اینجا بخونی ؟ ولی برای من . کسی که همیشه کوچکترین و بی اهمیت ترین حرفاش رو هم میخوره و قورت میده ، که مبادا بر خلاف نظر کسی باشه و بهش بر بخوره ، نوشتن سخته! برای منی که همیشه ساکتم و تقریبا هیچی نمیگم ، برای منی که حرفای دلم رو تا به حال به هیچ کس نگفتم . برای منی که همیشه تو خودم هستم . ..... آره ! سخته! برام سخته. دلیلی هم نمیبینم که بخوام خودم رو تغییر بدم. در ضمن هر کس برای خودش یه دنیا داره. هر کس یه هاله ای دور خودش داره ، که به هر کس تا یه اندازه ای اجازه میده که به اون هاله نزدیک بشه !!!!
و با این اوصاف برای هر کس سکرت یه معنا داره !!!!
راستی من اصلا این جمله رو نفهمیدم؟ " در صورتی که هر سوالی یه جواب داره " منظورت کدوم سوال بود؟؟؟؟؟؟؟
حتما الان داری تو دلت میگی گیر عجب خنگولی افتادم ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

*************************************

19 سال زندگی کردم . زندگی که نه ! راه رفتم و نفس کشیدم و خوردم و خوابیدم. هنوز به اون معنایی که تو ذهن خودمه زندگی نکردم.
اگه یه مقدار رو شاخه های شجره نامه بریم عقب یه رگم به اصفهان میرسه!!!
پشت کنکوری هم هستم. ولی الان ترم آخر کاردانی کامپیوتر هستم، تو یه موسسه . وشدیدا هم منتظر اعلام نتایج تکمیل ظرفیت هستم. و شدیدا محتاج دعا !!!!!!!!!!!!!!!!! اگه من قبول بشم. خیلی جلو می افتم. اگه قبول بشم میتونم برم سر کار! میتونم با خیال راحت برم دنبال رشته ایی که دوسش دارم. یعنی " جهانگردی " وای خدا جون !!! من قبول شم !!!!!!!!!! میتونم برم دنبال فناوری ! ...............
خوب دیگه خیال بافی بسه!!!

***************************************

5 شنبه صبحش که با شادی بلند شدیم رفتیم آرایشگاه . میخواست موهاشو مش کنه! من هم که اصلا از اینکه کسی موهاشو رنگ کنه خیلیییییییییییی بدم میاد ! چی کار کنم . خوب بدم میاد.
2 ساعت نشستم اونجا ( چقدر هم شلوغ بود ! یه عالمه هم آدم اجق وجق دیدم . دلم هم دوباره درد گرفت و متعاقبا سرم هم شروع کرد به درد و حالت تهوع هم گرفتم . از بس که بوی تافت و ژل و موی سوخته و هزار و یک جور کوفت و زهر مار میومد. ) خلاصه ! شادی اومد و من یه دفعه مثل این صائقه زده ها منگ و گیج فقط داشتم نگاش میکردم. آخه موهاش هنوز خیس بود و رنگ مش سفید بود!!!!!!!! سفید که چه عرض کنم ! پلاتینی ! اصلا یه وضعی بود! بدبخت با کلی شوق و ذوق گفت خوب شد؟؟؟؟؟ من هم با این اخلاق خوشگلم ( که البته کپ خودشم !) برگشتم بی معطلی گفتم : نه!!!!!!!!!!!!!!!!
2 تا دختر بغل من بودن که احساس کردم تو بغل هم غش کردن از این حرف من و عکس العمل شادی! آخه شادی هم همونطور خوش بود و تازه شروع کرد به غش غش خندیدن! اون دخترا همین طور با دهن باز منو نگاه میکردن. فکر میکنم داشتن حسابی از دیدن یه موجود خارق العاده لذت مند میشدن!
البته موهاش که خشک شد یه کم بهتر شد. ولی من هنوز کماکان وقتی نگاش میکنم یه جوریم میشه.
شبش هم با نازنین و سمیرا و درسا رفتیم بیرون ! رفتیم رستوران هندی! چقدر خوش گذشت . کلییییییییییییییییییییییییییییییی خندیدیم. خیر سرمون یکی همراهمون بود(سمیرا) که مثلا هند هم رفته بود و تو غذاهای هندی وارد بود. آخرش غذای من یک چیز مزخرفی از آب دراومد که من بیشترش رو غالب کردم به شادی. قیافه اش که عین قورمه سبزی بود. پر از اسفناج. سرغذای من کلی خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم . غذای من جزو جال فریزی ها بود.
درسای بدبخت اصلا نتونست بخوره . ( آخه این موش 7 سالشه . بعدش رفتیم واسش پیتزا گرفتیم ! ) ولی واسه یه بار رفتن به نظر من بد نیست . بهترین غذاشون chicken بریانی ! این غذاشون انصافا خیلی خوب بود. حتما نون بگیرین ! اسم نونشون یادم رفت P: ! و اگه غذاهای تند نمیتونین بخورین حتما وقتی سفارش میدین بگین که زیاد تند نباشه. اینجا تازه چون بیشتر مشتریهاشون ایرانی هستن و ذائقه شون تند نیست ، زیاد فلفل نمیریزن به جاش کلی ادویه های مختلف میریزن وگرنه هیچ کس نمیتونست بخوره! و یه چیز دیگه نوشابه زیاد بگیرین ! ما که با هر لقمه نوشابه خوردیم. من هم که دلم آشوب شد اساسی!!!!!
خلاصه که بعدش هم رفتیم خیابون گردی و خوش گذشت. واسه من که خیلی لازم بود.

Sunday, November 23, 2003

سلام . اول همه از همگی ممنونم! که میاین اینجا . به خدا من به بلاگای همتون سر میزنم. ولی از اونجایی که خیلیییییی کم حرفم و حرفم نمی یاد کامنت نمیذارم. این روزا هم تقریبا دیر به دیر میام. خیلیی درگیر درسام هستم.


مسیحای عزیز ، دوست خوبم . اون عکس برای من تداعی کننده هیچ حس رمانتیکی نبود. من با دیدن اون عکس یه جور حس خفقان و دلتنگی بهم دست میده. یه جور که انگار هر چی بیشتر جلو میری بیشتر دور میشی! من حس میکنم که اگه جلوتر برم دیگه بهش نمیرسم. پس بهتره همینجا وایسم و از همینجا ببینم. اگه جلوتر برم همه چی به هم میریزه!!!
انگار یه حس غریب بهم میگه وایسا ! تا همینجا میتونی بری!


امیر عزیز ! چشم! به حرف مسیحا گوش نمیدم. من خودم خیلییییییی رمانتیکم ، میدونم چندان به نفعم نیست ولی هیچ وقت هم سعی نکردم این حس رو از خودم دور کنم.
راستی درباره بلاگم ازت سوال دارم . منتظر مزاحمتهای دوباره من باش. !!!!

از شفتالوهای آبدار هم مرسی! که همیشه منو شرمنده میکنن. من خیلییییی دیر به دیر بهشون سر میزنم. ولی اونا همیشه یاد من هستن! یه دنیا شرمنده!!!!!!!!

آبی عزیز ! خودمو کشیدم کنار! نه کاملا! آخه نمیشه! یه دفعه نمیشه ! یواش یواش! زمان همه چیزو درست میکنه! ( اگه باز هم مینویسی ممکنه آدرست رو به من هم بدی؟ ازتیپ نوشتنت خیلی خوشم میاد ! )

و تازه میرسیم به جای مهم ! راستش وقتی کامنت امین رو دیدم ، یه جوریم شد. دیدم راست میگه ! و تصمیم گرفتم از این به بعد تا جایی که بتونم از این سکرتی در بیام. پست امروز اولین قدمه ! از این به بعد نوشته هام از ته ته قلبم میاد .( تا حالا هم هر چی میگفتم همینطور بوده ! ولی با یه مقدار تلخیص ! و پشت هزار و یک جور کنایه ! )

با دیدن کامنت های رسا و مسعود هم دیدم فعلا اگه همین قالب باشه بهتره !!!! استعداد هام رو بعدا شکوفا میکنم. بذارین یه کم بیشتر یاد بگیرم.!!!! ممنون که نظر دادین!!

و یه چیز دیگه ! عابر عزیز من خیلییییییییییییییییییییییییییی سعی کردم به بلاگت بیام ، ولی متأسفانه هر کاری کردم نشد.


« هوای حوصله ابری است ! »


اگه از آیه یأس خوندن و چرت و پرت خوشتون نمی یاد اینو نخونین !!! متشکرم.

خیلی وقته ننوشتم. واسه خودم. واسه دل خودم.
خسته ام ، بیشتر از همیشه !!!!!!!!! خیلی . خیلی . خیلییییییییییییییی .
دلم میخواد تب کنم.
دلم میخواد برم یه جای دور ، یه جایی که هیچ کس منو نشناسه. اونوقت هر غلطی دلم خواست میکنم. ساعتها راه میرم و راه میرم و راه میرم .... فکر میکنم ! فکر و فکرو فکر....
دلم میخواد گریه کنم . دلم میخواد برم تو یه دشت بزرگ ، تنهای تنها ! دستامو از هم باز کنم. سرمو بالا بگیرم. نسیم بخوره تو صورتم. باد بره تو موهام . موهامو برقصونه. بعد تا جایی که جون دارم جیغ بزنم و گریه کنم. اونقدر که ضعف کنم.
دلم میخواد خدا رو بیارم پایین ، پیش خودم . سرش داد بزنم. دلم میخواد ازش بپرسم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به اندازه 19 سال زندگی ! سرش جیغ بزنم و ازش جواب بخوام.
دلم میخواست ، هیچ وقت نبودم. دلم میخواست کاش اینقدر جرأت داشتم که میرفتم بالای یه بلندی و خودمو پرت میکردم پایین!!!!!! ولی میترسم. از خود مرگ کمتر و بیشتر از بعدش.
چون هنوز با وجود اینکه اعتقادم رو به خیلی چیزای دینم از دست دادم ، ولی با این همه هنوز به اون دنیا اعتقاد دارم.

تنهام . خیلی . دارم با سرعت هر چه تمامتر از همه چیز و همه کس دور میشم . از خودم ، از شادی ( که همیشه نزدیکترین کس ام و عزیزتزین کس ام بوده . ) از مامان بابا ( که البته هیچ وقت هم بهشون نزدیک نبودم ؟!!!! ) از احمد ( که میدونم خیلی به هم نزدیکیم. و خیلی منو دوست داره و دلش برام تنگ میشه و نگرانم میشه . همیشه یه برادر خوب برام بوده !! ولی من دیگه مثل اون موقعها نیستم ! دیگه دلم براش شور نمیزنه . دیگه حوصله اشو ندارم. )
از دوستام. از خدا .

نمیگم که ادامه نمیدم . چرا ! ادامه میدم. فقط وفقط به این دلیل مسخره که مجبورم. مجبور. خدایا چرا اجبار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اصلا اون بهشت و جهنم چیه؟ به چه دردی میخوره؟ چرا میخوای خوبی و بدی رو یاد بدی؟ و بعدش هم یه عده رو تا ابد؟؟؟؟ عذاب بدی؟ خوب که چی؟؟ مثلا چی شد؟
مسخره است. مسخره . مسخره. مسخره.
اصلا از این همه آدمی که دور وبر من هستن ، هر روز میبینمشون ، مگه چند نفرشون میرن بهشت؟؟؟؟؟؟؟؟!!
من که از الان یه جا واسه خودم تو جهنم رزرو کردم.


پس مینویسم و مینویسم ! همه حرفایی رو که تو گلوم گیر میکنه. دیگه میخوام خجالت و شرم رو بذارم کنار. دیگه از خود خود خودم میگم. از عمق وجودم . از حرفای روحم.

مینویسم که حالم از خودم ، این دنیا ، آدما ، آدم بودن بهم میخوره!
حالم از روز مرگی و این قواعد مسخره اجتماعی به هم میخوره!
حالم از غروری که به ما اجازه نمیده تو چشم هم نگاه کنیم و داد بزنیم : " دوست دارم ! " به هم میخوره.
حالم از اینکه هر گهی بخوام بخورم باید به 1000 نفر از قبلش بگم و بعدش هم به 1000 نفر جواب پس بدم به هم میخوره.
حالم از اینکه هر کاری میکنم باید با ترس و لرز باشه به هم میخوره.
حالم از اینکه باید مسلمون باشم به هم میخوره.
حالم از اینکه باید به عنوان یه دختر سر به زیر باشم ، به قول خاله زنکهای احمق و بیشعور جلف بازی در نیارم به میخوره .
حالم از اینکه تا به حال بیشتر آرزوهام رو تو قلبم ( حتی قبل از کامل شکل گرفتنشون ) کشتم به هم میخوره.
حالم از اینکه تا به حال خودمو نشناختم و خود واقعی ام نبودم به میخوره.
حالم از تعارفهای ایرانیا به هم میخوره ! متأسفانه این تو خون بیشتر ما هست. حتی تو این بلاگا هم همه قربون صدقه هم میرن و تعارف تیکه پاره میکنن. بابا دست بردارین. اگه از کسی یا چیزی بدتون میاد چرا ابراز نمیکنین؟؟؟؟؟؟ اه !

................................................

چقدر جفنگ گفتم ! ولی مگه غیر از اینه که من اینجا رو راه انداختم تا هر جفنگی که دلم میخواد توش بنویسم.

فعلا کافیه!

Friday, November 21, 2003

:) زود برمیگردم. و دوباره میام مینویسم.

به نظرتون این تغییرات چطوره؟
البته منهای اون اسم قالب و اون پایین هنوز کار دارن اونا !!!!!!!!!!!
برمیگردم :*

Friday, November 14, 2003

بازآ ، بازآ ، هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت پرستی ، بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
" ابو سعید ابولخیر "

راستی این عکس دربند! نمیدونم ماله چند ساله پیشه؟! ولی خیلی این عکس رو دوست دارم.

خدایا یه کاری کن این حس مزخرف از من دور شه!!! من نمیخوام بین شون قرار بگیرم. نه! خدایا !!!!!!! pleaaaaaaaaaaaassssee!!


این روزا همه اش تصویر یه خاطره تو ذهنمه !یه خاطره مزخرف ، یه خاطره که تمام زندگیم رو ریخت به هم . از همون روز تا امروز. فکر کنم حدود 7،8 سالی بشه. امروز گریه کردم خیلییییییی !!! و کاملا خالصانه و از ته دل!! از خدا خجالت میکشم. ازش میترسم. 
<br />خدایا میدونم که خیلی مهربونی ، خیلی کریمی ، خدایا منو ببخش! میدونم که خیلی بنده آشغال و مزخرفی هستم. میدونم میدونم میدونم.... خدایا من میترسم ، وگرنه خودت هم میدونی که الان اینجا نبودم. 
<br />
<br />خدایا منو ببخش. به خاطر همون خاطره نحس! به خاطر همه چی، به خاطر همه گناهایی که تا به حال کردم.

Thursday, November 06, 2003

و عيد يعني هميشه همين فردا....

Sunday, November 02, 2003

از 4 تا چیز واقعا متنفرم :
1) انتظار
2) خداحافظی
3) انتخاب
4) تلفن
این مورد چهارمی که واسم شده یه معضل ( نمیدونم چطوری مینویسنش ) و مایه شکنجه و عذاب.

*********
مامان میگه ازدیگران خیلی انتظارداری.
امروز دوباره داشتم جوش میاوردم و عصبانی میشدم. ولی یاد قولی افتادم که به یکی از دوستام دادم. با هر زوری بود لبخند زدم.
( البته پیش خودمون بمونه که متلکه رو گفتم. وگرنه خفه میشدم. P: )
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
>> امان از این رگ اصفهانی !!!!<<

Saturday, November 01, 2003

دوباره همه چی داره میره رو روال عادی! داره میافته روغلتک !

*********
یه دوست خوب بهتراز یه کنتاکی 8 تکه با یه عالمه سیب زمینی سرخ کرده است!

*********
Password هام زیاد شده ! همه اش هم فقط تو 1 یا 2 حرف با هم فرق داره و من همه رو قاطی کردم و یادم رفته !! )):



Tuesday, October 28, 2003

چرا بعضی آدما اینقدر کوچیک مغزن؟؟؟؟؟؟؟
یکشنبه من دیر رسیدم کلاس. یه پسره دیگه هم جلسه اولش بود ، اون هم با من رسید.توآموزش کار داشت یه کم از من دیرتر اومد تو کلاس. وقتی اومد ، صاف اومد نشست کنار من ! من اولش جا خوردم . چون اینجا اینطور مرسومه که دخترا جلو میشینن ، پسرا عقب! یا دخترا اینور میشینن ، پسرا ردیف بغلی ! خلاصه ..... من دیدم خانومای محترم جلوییه بنده شروع کردن به کر کر خنده! من هم که اصلا واسم مهم نیست ، خوب مگه میخواد منو بخوره ؟؟؟؟؟؟ !!!!
خلاصه از من کاغذ گرفت!
این استاد عوضی و مغز فندقیه ما یه break داد ! وقتی دوباره اومدیم تو کلاس ، یکی از بچه ها به من گفت : بیا جلو پیش من بشین ! من هم گفتم نه! و نرفتم. احساس کردم خیلی توهین به اون بدبخت که من یه دفعه جام رو عوض کنم. مگه اون طاعون داره؟! حالا فوقش هم داشته باشه. من احساس میکنم با این کار بهش توهین میکنم و دوست ندارم اینطور باشه. نمیدونستم اینقدر مردم دیوونه ان !!!!!! استاد عوضی و مغز فندقیه ما، برگشته به من میگه : " خانوم ... آقای ... با شما نسبتی دارن ؟؟ " من احمق دائم نیشواز هم با خنده گفتم: نه !!!!!!! تو دلم گفتم مرتیکه هر کی نشست بغل من، یعنی با من نسبت داره ؟
هیچی !!! این گذشت تا امروز که دوباره همین کلاس رو داشتیم. قبل از کلاس نشسته بودیم با بچه ها به شوخی و خنده. که یه دفعه یکی از بچه ها برگشت گفت : این آقای ... هم که چه گلوش پیش تو گیر کرده !! من هم شاخ درآوردم . میخواستم برگردم بهش بگم : اصلا فکر نمیکردم تو هم جزو این مغز فندقی ها باشی !!!!!! من که با خنده و شوخی رد کردم. ولی خیلی از حرفش تعجب کردم؟!
یعنی اگه یه دختر پسر سر کلاس بغل هم بشینن اینقدرعجیب غریبه؟؟ جدا چرا باید اینجوری باشه؟

*****************

اون استاده هم که قرار بود برم با دخترش جون جونی بشم !!! اولا که دخترش این درس رو حذف کرد ، ثانیا دقیقا مثل این آقای مینو تو باغچه مینو که یه دفعه شروع میکرد به چرت و پرت گفتن ، این هم اخرای حرفاشو همینطوری میگه. من که از اول تا آخر کلاسش فقط مشغول خمیازه کشیدن هستم.
از اون اول که میاد تا آخر با یه هارمونیه منظم ور میزنه !!! و بیشتر مثل یه لا لایی میمونه واسه من که تو رویاهام غرق بشم و یاد کارهایی که میخوام انجام بدم و فراموش کردم بیافتم.
خلاصه که دعا کنین من این درس رو پاس کنم.!!!!!!!!! الهی آمین .

****************

دارم HTML میخونم . کلی هم لذت مند شدم تا حالا!!!!!!!!! قراره یه سایت درست کنم. یه دستی هم به سر و گوش اینجا میکشم .

Sunday, October 26, 2003

توی مترو ( ایستگاه مصلی) خانوم بغلی : " باید نماز جمعه رو تو مصلی بذارن ، انقلاب خیلییییییییی دوره !!!! "و تأیید اون یکی خانوم بغلی !!!
کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن شاید امید تنها دارایی او باشد.
از حدی که لازم است مهربانتر باش.
وقتی عصبانی هستی به هیچ کاری دست نزن.
از کسی کینه به دل نگیر.تا می توانی جدایی ها را به وصل تبدیل کن.
هرگز به کسی نگو که خسته و افسرده به نظر می آید.
عادت کن همیشه حتی زمانی که ناراحت هستی خودت را سر حال نشان دهی.
برای تغییر دادن دیگران بیش از حد تلاش مکن.
پلها را از بین مبر شاید مجبور شوی بار دیگر از رودخانه عبور کنی.
متواضع وفروتن باش.
قدرت بخشندگی را از یاد مبر.
نسبت به مردمی که به تو می گویند خیلی صادق و بی ریا هستی محتاط باش.
دوستی های قدیم را دوباره تازه کن.
سعی کن زندگی همواره برایت پیام داشته باشد.
طوری زندگی کن که روی سنگ قبرت بنویسند : ( شخصی که از هیچ چیز در زندگی اش پشیمان نبود.)
احمقانه رفتار مکن.
وقتی میخواهی یک رابطه عاشقانه همانطور باقی بماند فقط بگو من مقصر بودم.
هیچ وقت فرصت ابراز علاقه به دیگران را از دست مده.
هیچ وقت تکه آخرشیرینی را نخور.
سعی کن مشکلات را به جای بزرگ کردن حل کنی .
کارت تبریکهای زیادی برای دیگران بفرست وبااین عنوان امضاکن(کسی که فکرمیکند شما فوق العاده اید.)
********

Tuesday, October 21, 2003

خواندمش و گریستم !
بازهم خواندم وگریستم!
و بازهم خواهم خواند و خواهم گریست ....

وقتی همه احساسشو ریخته بیرون ، وقتی میخوای بنویسی ولی همه کلمات و جملات تو مغزت رژه میرن. وقتی حروف برای لحظه ای میان جلوی چشات و تا میای بنویسیشون بهت ریشخند میزنن و ازت فرار میکنن...
وقتی تو موندی و همه احساس نا گفته ات!
وقتی تو میمونی و یه احساس ندامت گنده. یه علامت سوال گنده. یه تنهایی که برات جدید و قابل لمس و دردناکه ! یه عالمه خاطره ...........
ویه بغض جدید ! یه بغض که همه اش گلوم رو فشار میده. راه نفسم رو میبنده و من مثل همیشه که تمام بغضهام رو قورت میدم ، این رو هم دارم سعی میکنم قورتش بدم.
نمیدونم یعنی واقعا تموم شد؟؟؟؟ خوردش کردم ، خورد شدم .............
از اون روز همه اش دارم به خودم میگم چرا وقتی باید میومد نیومد و وقتی نباید میومد اومد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیگه اینقدر گند گفتاری زدم که میترسم پستش کنم.... ): همه اش دست و دلم میلرزه. خیلی برام ارزش داشت و داره .
از افعال ماضی حالم به هم میخوره!!!!!!!!
****

زندگی جریان داره! حالاهر چی اتفاق خوب یا بد برات بیافته بازهم زندگی جریان داره!

****

گذشته ما هرگز نمی میرد ، فقط به خواب میرود. واین گذشته ها گاهی درست در لحظه ای که هیچ کس انتظارش را ندارد ، از خواب برمی خیزد و مشت پر قدرت خود را بر سینه ما می کوبد. این هم یکی از شوخی های خداست!
خداوند بدین ترتیب ما را ادب می کند تا خود را فراموش نکنیم و متواضع و فروتن بمانیم.
****
اشتباهات ، تقصیرات و گناهانت را ببخش و به لطف خدا امیدوار باش.... خودت را ببخش وعفو کن!
****
کسی را سراغ دارید که از همه چیز راضی باشد؟ چنین چیزی امکان ندارد.
****

بالاخره کاستشون اومد به بازار............


Monday, October 13, 2003

نمیدونم آخه چرا من اینقدر احمقم؟
درسا شروع شده هنوز خیلی جدی نشده ولی خوب دیگه زیاده و من باید این ترم مثل خر ( وحتی بدتر از خر) درس بخونم.
دیشب هم که گل پسرمون اومد. دلم براش تنگ شده بود. دوباره میخواد بره .!!! نه ! :(
این روزا هم که دارن مثل چی میرن.دلم نمیخواد زود بگذرن. نمیدونم چم شده ؟! ): هیچ کاری نمیکنم ولی به هیچ کاری هم نمیرسم. حوصله درس خوندن هم ندارم. با این استادای شیک ما !!!!!
یکیشون که بابای یکی از دوستامه ، درسش (درسی که ارائه میده ) به طرز درد آوی غیر قابل فهمه !! )): و من باز هم مثل خر اندر گل وامانده ام . حالا قراره برم با این دختره جون جونی بشم ، یکم بچسبم بهش تا بلکه یه نمره قبولی بگیرم لا اقل!!!!!!!!! از اون کارایی که ازش متنفرم و هیچ وقت نمیکنم. ولی مجبورم.

Tuesday, October 07, 2003

دوباره داره شروع میشه. ولی این دفعه با همیشه فرق داره ! خیلی هم . همه چی با قبل فرق داره .
تازه دارم معنای زندگی رو میفهمم. آروم آروم ...
و این خیلی شیرینه ! یه تجربه جدید.
ترم آخرم هم که هسست و باید مثل چی درس بخونم .
نمیدونم اگه موقعیت کار برام جور بشه که خیلی عالی میشه !!!
دیشب با شادی صحبت کردم خیلی منطقی منو منصرف کرد. پس حالا از یه در دیگه وارد میشم. میخوام کنه بشم ، همچین بچسبم بهش که بالاخره به دستش بیارم . رویام رو میگم. آرزوی همیشگیم.
تو این مدت کتابی رو که یه دوست خوبم بهم معرفی کرده بود رو خوندم اینجا هم کلیییییییییی ازت تشکر میکنم خیلی عالی بود . اسمش " ماه و6 پشیز" بود .
از این مدل کتابا ( منظورم موضوشه ) قبلا هم خونده بودم ولی این بدجوری روم تأثیر داشت. باور نکردنی بود.


ضمنا از همه کسایی که اومدن و فرخنده زادروز بنده رو تبریک گفتن تشکر میکنم .

Thursday, September 25, 2003

امروز همون روزیه که منتظرش بودم. امروز تولد منه! حالم خوبه!!! خیلییی هم. دارم بزرگ میشم. آروم آروم....

Wednesday, September 24, 2003

شمارش معکوس شروع شد!
10
9
8
7
............
الان از اون لحظات نابیه که کم پیدا میشه و حالا که پیدا شده باید غنیمت بشمرم. !!!
آخه گل پسرمون رفته بوشهر !!! و شهر در دست بچه ها!!!!!!!!!!!! الان ساعت 11 شبه و من اینجا ...
آخیییییییییش چه حالی میده!!
بالاخره این کابوس وحشتناک تموم شد، ولی عوضش یه کابوس جدید شروع شد!

این مدت خیلی با ، بابا ، کل کل داشتم. بهم میگه از این شاخه به اون شاخه نپر !!!! ولی من دوست ندارم ! من دلم میخواد تو همه چی سرک بکشم. میخوام اون جوری که راحتم زندگی کنم.
چرا نمیشه؟ چرا آدم باید آرزوهاشو رها کنه؟ چرا آدم باید بخاطر عشق پدر و مادرش اون راهی رو که میخواد نره ؟
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه !

« آه ، سهم من این است ،
سهم من آسمانی است که آویختن پرده آنرا از من میگیرند!
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است .... »

شاید هم من دارم خیلی سخت میگیرم .

« در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است ،
دل من که به اندازه یک عشق است ،
به بهانه های ساده خوشبختی خود مینگرد ... »

اصلا ولش! حالا که وقت دارم بنویسم چرا اینقدر بنالم؟!!!!

امروز یه موجود ناز و عزیز و دوست داشتنی به نام هستی با پاهای کوچولوش قدم به این دنیا گذاشت . و بدیعه خاله شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ای جوووووون!!!!!!!
الهی سلامت و شاد باشی هستی جونی .!

یکی از دوستای من تو یه گروه میخونه ! و کاستشون قراره به زودی بیاد بیرون!
اسم گروهشون { اگه اشتباه نکنم } " چیکا " است .

دیگهههههههه !! دیگه خیلی چیزا ، دل من خیلی چیزا میخواد. ولی افسوس.

« جنگجو ، جنگجو ، از آشتی بگو ... »




Monday, September 22, 2003

کمک!!!!!!! کمک!!!!!!! کمک!!!!!!!! S.O.S

یه ویروس عجیب غریب افتاده به جون کامپیوتر بدبخت من!
هر وقت به اینترنت وصل میشم یه دفعه خودش یه پیغام میده و شروع میکنه به شمارش معکوس و ... خود دیوونه اش Restart میکنه.

Saturday, September 20, 2003

به شادی حسودیم میشه!
شادی کودک درون خودش رو زنده نگه داشته !
شادی خیلی راحت احساسات خودش رو نشون میده! ولی من... ؟!
چرا من میترسم احساساتم رو بروز بدم؟!
چرا ؟؟؟؟؟

دخترک بیا نترسیم ،
دخترک بیا دریا رو بدزدیم ،
دخترک ،
نگو نه ،
نگو نه ،
نگو نه ،
نگو نه ،
............................................................................!!!!!!!

Thursday, September 18, 2003

بعضی روزا طلایی هستن! تو این روزا این قدر انرژی داری که نمیدونی چه طور باید خودتو مهار کنی؟!

بعضی روزا ساکن هستن! تو این روزا این قدر همه چی اروم و کند میگذره که تودیگه زمان برات معنی نداره!

Wednesday, September 17, 2003

من حالم بهتره!
یادم افتاد که 2 تا از دوستا امسال دانشجو شدن و من بهشون تبریک نگفتم. امین و رسا مباررررررررکه ! امیدوارم همیشه موفق و شاد باشین. ببخشید دیر دارم تبریک میگم.

**********
هفته بعد ! درست 1 هفته دیگه برای من یه روز خاصه! روزی که تا همین چند وقت پیش یکی از قشنگترین و شیرین ترین روزای زندگیم بود. ولی چند وقتیه که همه اش دارم ارزو میکنم که ای کاش نبود.شاید چون من خیلی احمقم.
**********

الان من داره حسودیم میشه!!!!!!
حسابی حسودیم درد گرفته!!!!!!
همه اونجا بودن ما نبودیم!!!!!!!
امیر از مکه اومده !!!!!!!!
ما اونجا نبودیم!!!!!!!!
چرا ما نبودیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همون ملاحظه های همیشگی!!!!!!
------------------------------
ممنون از همه که این چند روز اومدن اینجا!!!!!!!!!

Sunday, September 07, 2003

دوست ندارم همه اش بنالم. در واقع خیلی هم بدم میاد!! ولی متأسفانه الان کار دیگه ایی نمی تونم انجام بدم.
این چند روزه منو تحمل کنین!!!!
وقتی درخت در راستای معنی و ميلاد
بر شاخه های لخت
پيراهن بلند بهاری دوخت
با اشتياق رفتم به ميهمانی آيينه
اما دريغ
چشمم چه تلخ تلخ پاييز را دوباره تماشا کرد

Friday, September 05, 2003

یه دفعه ورق به طرز وحشتناکی برمیگرده!!!!!!!
. این روزا آشغالن. این روزا برام تکراری شدن. تو این روزا واقعا مستأصلم

Saturday, August 30, 2003

من دوست ندارم پیر شم.... من از پیری میترسم....

Sunday, August 24, 2003

دوست کیه؟
دوستی چیه؟

Sunday, August 17, 2003

« تنهایی شاید یه راهه
راهیه تا بی نهایت !!!! »

**********
وسوسه. وسوسه . وسوسه...

این نظر خواهی رو برداشتم چون احساس میکردم که اگه باشه نوشته هام فقط طرفی میره که بخوام نظر بقیه رو بدونم . یا جوری مینویسم که بقیه دوست داشته باشن .
ولی من میخواستم تو این بلاگ خودم رو کشف کنم.خودم رو پیدا کنم. جرأت کنم حرفایی رو که تو دلم بود ونمیخواستم بگم اینجا بگم. { کاری که میخواستم تو دوتا بلاگ قبلی انجام بدم ولی نتونستم. } برای همین هر موقع که مطلبی نوشتم که احتياج به نظرخواهی داشت این نظر خواهی رو میذارم.
الان هم اگه کسی حرفی داره و دوست داره چیزی بهم بگه من همیشه این آدرس بغل رو چک میکنم و در اولین فرصت جواب میدم . { من خوندن mail رو خِِیلی دوست دارم. }

**********

حرصم میگیره از دست خودم !!! بیشتر شبها که خوابم نمیبره همه اش میرم تو فکر . تو فکرهمه چی !! کلی جمله بندی و به خودم میگم همین فردا مینویسمش! ولی امان از دست این حافظه چپولیه من . هیچیش یادم نميمونه .
**********

دوست دارم اونطور که میخوام زندگی کنم.
یه چیزی! من فکر میکنم زنها هیچ وقت نمیتونن اونطوری که واقعا میخوان زندگی کنن. همیشه باید مراقب تمام حرکاتشون باشن. توی تمام دنیا همین طوره ! به زن یه جوردیگه نگاه میکنن . هر چقدر هم که گلومون رو پاره کنیم و بگیم اونا آزادن درست نیست . چرا ! بیشتر از ما هستن ولی اونا هم با یه محدودیتهایی طرفن. ومن معتقدم اینا همه مربوط میشه به همون قاعده و قانون هایی که خود ما اونا رو بوجود اوردیم.
تو رو به خدا جیغ جیغ نکنین تعصب الکی هم نداشته باشین . فمینیسم بازی هم در نیارین که من اصلا با فمینسم موافق نیستم. { چون متأسفانه همه اش شعاره !! }

**********

الان { ‏2003 ‏/08‏/14‏. 05:10 . ب.ظ } اینجا نشستم. این cher بی دین هم داره میخونه ! دوباره همون احساس پوچی ! اکانت هم که ندارم. مال شادی رو هم من تموم کردم. به قول شادی من این کارتها رو میخورم.
دارم ازهم وا میرم. حال وحوصله هیچ کاری رو هم ندارم. در واقع هیچ کار دیگه ایی هم ندارم.
امروز هم یه روز جالب و خوب بود. { البته فقط صبحش } پیاده با شادی رفتیم تا تجریش. از میرداماد تا تجریش!!!
**********

چرا اینقدر گند میزنی دختر؟
دوست دارم از یه دوست معذرت خواهی کنم. امیدوارم قبول کنه!!!
بیشترازاین نمیگم چون همه چی رو براش تو یه میل نوشتم.

**********

یک سال شد. به همین زودی! چقدرزود میگذره !! یک سال پیش همین موقعها بود که من برای اولین بار تو بلاگ خودم شروع به نوشتن کردم. بلاگی که الان وجود خارجی نداره ! اسمش " آرزوهای زیادی بزرگ " بود. فقط یکی از دوستها که الان لینکش این بغل هست اونو دیده . مسیحا ! من و مسیحا ازاون بلاگ با هم اشنا شدیم. و الان یک سال از اون روزا میگذره.





Tuesday, August 12, 2003

دیگه از اینکه بخوام همه اش طبق قانون و قاعده حرکت کنم خسته شدم.
تا کی میخوایم همه اش منتظر بشیم که چراغ سبز بشه ؟؟؟؟؟ گاهی اوقات هم لازمه که از چراغ قرمز رد بشیم تا خیلی چیزا رو یاد بگیریم !!!!
ببینم اصلا مگه این خود ما نیستیم که بیشتر این قانون و قاعده ها رو بوجود اوردیم ؟؟؟ پس میتونیم اونا رو تغییر بدیم !!!!!!!

Saturday, August 09, 2003

زندگی از بدو تولد مثل لیسیدن عسل از روی یک بوته خار است !

بعضی ها خارش رو میبینند بعضی ها هم خارش و هم عسلش رو !!!!

و البته هیچ کس فقط عسلش رو نمیبینه!!!!
درست شو جون هر کی دوست داریییییییییییییییییییییییی
دست و پام میلرزن ! نمیدونم به خاطر ضعفه یا اعصاب خرابم ؟
دیروز 5 تا مسکن قوی خوردم . ولی انگار نه انگار ...
**************************************************
امروز بالاخره سکوت چند ماهه ام شکسته شد . بالاخره چند قطره اشک ریختم. برای همه اتفاقاتی که افتاده بود ومن هیچ عکس العملی نشون نداده بودم { در ظاهر البته . من از درون شکستم.هنوزهم دارم میشکنم. ولی هیچ کس صدای منو نشنید. شاید چون ذره ذره خورد میشم گاهی هم یه شکسته بندیه کوچولو میکنم برای ترکهای کهنه وقدیمی. !!! }
**************************************************
میدونم هنوزهم عمیقا معتقده من هیچی نمیشم !!! ولی این رو هم میدونم که عمیقا دوستم داره !!! { و تمام این جروبحثها هم برای همینه !!! }
ولی گاهی اوقات اون روی من خودشو نشون میده . همون رویی که جسور. نترس. مبارز. یاغی.آزاد و رهاست .... . و با اعتماد به نفس عجیبی که قبلا اصلا احتمال وجودش رو هم نمیدادم با قدرت حرف خودش رو به کرسی مینشونه. { چرا این روی من خیلی کم خودشو نشون میده ؟؟؟؟؟ كاش يه كم دیوونه تر بودی شفنم !!! }
**************************************************
عجب خوابایی میبینم این چند وقته ؟؟ خوابای خیلی عجیبی هستن!!
یه بار خواب دیدم یه جایی بودیم شبیه خونه خودمون . میدونستم ختمه . ولی همه خوشحال بودن ومیخندیدن. یه عالمه دختر جوون هم اونجا بودن که من اصلا نمیشناختمشون . همه شون هم لباس عروس تنشون بود. یکی از همسایه هامون هم که یه خانم پیره و ما هم ازش خوشمون نمی یاد اونجا بود . و همه جلو روی خودش ازش بد میگفتن.
خیلی عجیب غریب بود. یکی مرده بود ولی همه خوشحال بودن.
دیشب هم یه خواب وحشتناک دیدم. { تازگی ها خیلی بی اعتقاد شدم و میتونم بگم که از این بی اعتقادی نه تنها نمیترسم بلکه خیلی هم لذت میبرم. البته چیزایی هست که مربوط به خودمه یعنی اعتقادات خودم واونا هنوزهم سر جای خودشون باقی هستن !!! } خواب دیدم که با یکی دو تا از دوستام هستم و من طبق معمول همون ترس همیشگی ترس از اینکه تنها بمونم. باید از یه جایی رد میشدیم. نمیدونم چطوری بود ولی باید تک تک میرفتیم و یه چیزای میگفتیم یا یه کارایی میکردیم { دقیقا یادم نیست } و بعد کوچیک میشدیم واز اونجا رد میشدیم. همه رفتن ولی من نتونستم. بعد یه موجود خیلی زشت وترسناک ظاهر شد و بعد اینکه کلی منو دعوا کرد بهم گفت تو بی اعتقادی ونمی تونی رد شی. بعد منو یه جای کثیف برد....
خودم فکر کردم این به خاطر همون ترس جدیدمه . ترس از مرگ وشب اول قبر و....
شاید شب زیاد خورده بودم. که البته زیاد هم خورده بودم.
*************************************************
« من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم
که علفهای خستگی ام را بچرد ... »
*************************************************
و تنها چیزی که الان میخواستم این بود که نتایج رو میدونستم.
دوست دارم { بیشتر از همه چی } خوشحالیه اونا رو ببینم.
خودم هم خوشحال میشم. ولی با دیدن خوشحالیه اونا خیلی بیشتر.!!! خدایا !

Wednesday, August 06, 2003

- از چی میترسی؟
* مرگ. نه ! زندگی ... نمیدونم!
- از چی فرار میکنی ؟
* از آدما. نه ! از خودم... نمیدونم!
- به چی اعتقاد داری ؟
* خدا. پیامبر. بهشت. جهنم.... نه ! نمیدونم!
- به چی میخوای برسی؟
* ..... دقیقا نمیدونم ! هیچ چیز خاصی تو ذهنم نیست ...
- پس تو واسه چی زنده ای ؟
* نمیدونم ! این دقیقا همون سوالیه که منم دارم.... { تو چشماش هیچی نیست . خالیه . به یه نقطه دور خیره شده . سر در گمه . ولی امیدواره و این مهمه ...}

بعضی وبلاگا رو خیلی دوست دارم :
{ لینکای این بغل که تکلیفشون معلومه !!!!!!! همیشه سر میزنم . نمیگم همه مطالبشون رو دوست دارم ولی
اکثر نوشته هاشون به نظرم قشنگه. }

مثلا مال شقایق رو !!!! سعی میکنم همیشه بخونم.
نمی دونم ! یه جورایی خیلی بهم نزدیکه. حس اش میکنم. از نظر شرایط زندگیمون زیاد به هم نمی خوریم . ولی احساساتمون و جنگیدنمون به هم نزدیکه. امیدوارم جفتمون پیروز بشیم.

اهل کامنت گذاشتن هم نیستم . داشتم وسوسه میشدم این نظر خواهیه خودم رو هم بردارم . ولی فعلا که}
هستش! ولی از خوندن نظرای بقیه خیلی لذت میبرم. }
جالبه ها !!!!! آدم چقدر زود آروم میشه ! یا شاید من اعصابم از فولاده ؟!!!!! واقعا دارم به خودم ایمان میارم. قبول دارم که همیشه اول مثل دیوونه ها میشم ولی بعدا به طرزغیرقابل باوری آروم میشم. مثل این دفعه . یا بهتره بگم مثل همیشه.
دوباره رفتم اون جمله هایی رو که خیلی داغونم کرده بود رو خوندم { انگار خودم هم خیلی کرم دارم } ولی این بار اصلا مثل اون دفعه نشدم. اون بار خون جلوی چشامو گرفته بود . اشک تو چشام جمع شده بود. دائم به خودم و به سادگیم فحش میدادم...
ولی گریه نکردم. من به خاطر خودش گریه کرده بودم .... خودم اصلا باورم نمیشد . به خودم میگفتم : " آخه تو چرا اینقدر ساده ای ؟! ...... " باورم نمیشد . من که بهش اعتماد کرده بودم.من که حرفاشو قبول کرده بودم. من که غرورم رو بالاخره زیر پا گذاشتم .......
ولی اینبار با خوندن اون جمله ها دیگه این احساس برام بوجود نیومد. در واقع دیگه هیچ احساسی نداشتم.
خوشحالم که بالاخره تونستم با خودم کنار بیام.

Sunday, August 03, 2003

چرا فك مي كنم كه همه بهم دروغ ميگن؟هر چقدر كسي بهم نزديكتر باشه من بيشتر احساس مي كنم كه داره فريبم ميده و بهم دروغ ميگه و چيزهاي زيادي رو از من مخفي ميكنه.هر چقدر اون ادمو بيشتر و بيشتر دوست داشته باشم اون بيشتر بهم دروغ ميگه...اين احساس اذيتم ميكنه...

این جمله ها رو از بلا گ شقایق برداشتم چون برام احساسات آشنایی بودن !!!
واقعا چرا باید اینجوری باشه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

Wednesday, July 30, 2003

نظر خواهی راه افتاد. هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

Tuesday, July 29, 2003

یک روز خوب !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک روز خوب روزیه که شب قبلش تا صبح از عذاب وجدان نخوابیده باشی ! عذاب وجدان از اینکه چرا اینقدر تنبلی ؟! چرا زودتر به یه دوست عزیز یه دوست خوب( که 3 سال ازت بزرگتره!!! ) یه دوست گل یه دوست خانوم تلفن نکردی؟!!یه دوستی که میدونی خیلی مریضه! از سر تا پا ! خونش هزار تا مشکل داره ! ولی روحش پاک روحش قشنگ روحش مهربون روحش یه دنیا خوبی داره. چون وقتی با گوشزد یکی دیگه با هزاران شرمندگی بهش تلفن کردی با اینکه خیلی از دستت ناراحته ولی بازهم دوستت داره ! و تو از خجالت تقریبا تمام وجودت آب شده ! و تا جایی که میتونی به خودت فحش میدی !
یه روز خوب روزیه که با همون 2 تا دوستات بعد یه ماه قرار داشته باشی و وقتی دیدیشون از خوشحالی بال در بیاری و بغلشون کنی و نخوای هیچ وقت ازشون جدا شی. و اون دوست مریضت همونی ککه بهش تلفن نکردی اصلا به روت نیاره ! تازه کلی تحویلت بگیره !(( سارا جون میدونم که اینجا رو هیچ وقت نمیخونی ولی همین جا میگم که واقعا دوستت دارم بدیعه جونم تو رو هم همینطور ))
یه روز خوب روزیه که از اون اول که سارا و بدیعه رو دیدی بخندی تا وقتی که ازشون خداحافظی کردی!
یه روز خوب روزیه که کلی دیوونگی کنی و به این دنیا بخندی و شاد باشی.
یه روز خوب روزیه که بری همون رستوران معروف ( بین خودتون ) و مثل اسب بخوری . ( مرگ بر رژیم!!!! بگی ) و باز هم مثل همیشه که هر وقت میری اونجا با همین دوستات بارون بیاد. بعدش هم یه قهوه ترک بخوری و بدی سارا برات فال بگیره و باز هم تا جون داری بخندی.
( فال من از همه جالتر بود !!! توش یه عروسی بود )
یه روز خوب روزیه که بری برای دومین بار یه فیلمی رو که تو جشنواره دیدی ( و از اون روز هم کلی خاطره داری ) ببینی و باز هم هیچی ازش نفهمی . و اونجا هم دوباره از اول فیلم تا آخر فیلم فقط بخندی.
یه روز خوب روزیه که وقتی با کلی خستگی میای خونه بعد چند روز بی اکاتنی بیای و mail داشته باشی و کلی خوشحال شی.
-----------------------------------------------------------------

این هم یه لینک که برای خنده خیلی مناسبه !!! .

------------------------------------------------------------------

راستی باید از یکی از دوستها که خیلی به من تو درست کردن این وبلاگ کمک کرد تشکر کنم . واین دوست کسی نیست بجز مصلوب عزیز !!!!!!! امیر آقا کلی ممنون ! خیلی چیزا یاد گرفتم . مرسی!!!!!!!

Saturday, July 26, 2003

« نمی خواهی بدانی حالت چطور است ؟ »
ورونیکا جواب داد :« همین حال هم می دانم. و هیچ ارتباطی با آن چه می بینی بر سر بدنم می آید ندارد. موضوع چیزی است که دارد در روحم رخ می دهد. »

و من هنوز سر درگم دارم به راهم ادامه میدم. راهی که خودم هم نمی دونم به کجا داره میره !!!!!!
چه لزومی داره من طوری حرف بزنم که بقیه بفهمن من چی دارم میگم ؟؟؟

احساس میکنم دوباره همه چی داره به هم میریزه !!!!!!!! البته همه چی مقطعیه این رو هم میدونم.
یادمه اون خیلی وقت پیشا تو بلاگ دومم درباره دنیای آدمای مختلف نوشتم. یواش یواش که میگذره و من با دنیای خودم بیشتر اشنا میشم میبینم که واقعا با اطرافیان خودم هم کلی فرق دارم . صداهایی که میشنوم فرق داره احساساتی که تو من بوجود میاد با اونا فرق داره . کلا احساس میکنم که خیلی با اونا فرق دارم. ولی از این بابت اصلا ناراحت نیستم.

این مطالبو خیلی وقته که میخواستم بگم ولی نتونستم .(( حالا هم که دارم مینویسم فکر نمیکنم بتونم زیاد تو بلاگم تحملشون کنم. پس شاید یه روزی پاکشون کنم. شاید حتی چند دقیقه بعد از پست!!! وشاید هم هیچ وقت پاکشون نکنم . کسی چه میدونه ؟ )) به خودم می گفتم تو داری اشتباه میکنی . ولی حالا میفهمم که اشتباه که نمیکردم هیچ ! خیلی هم احساسم درست بوده . نمیدونم اصلا خودش میدونه یا نه ؟! كه اون تارهايي كه از اول دوستيمون (( به همون آرومی که من اصلا نمی فهمیدم)) تنیده میشد داره به همون آرومی هم پاره میشه و از بین میره .
دیروز که داشتم با خودم فکر میکردم به خودم میگفتم که آخه چرا از فکرم بیرون نمیره ؟؟؟؟ و حالا خودم جوابشو به خوبی میدونم برای این نیست که نمی تونم بلکه درست برعکس برای اینه که نمی خوام . تا حالا خودم اینطور احساس نمیکردم . احساس میکردم نمیتونم ولی حالا میدونم که برای اینه که نمیخواستم.
ولی از این به بعد به صلاحمه که بخوام . از یه طرف هم این جمله دائم عذابم میده :
" اگر کسی آنگونه که تو میخواهی دوستت ندارد به این معنی نیست که در عشق او نقصی هست . "
نمیدونم !!! من به پیامهای مکتوب خیلی اعتقاد دارم ولی نمیدونم که این هم آیا واقعا جزو پیامهای مکتوب هست یا نه ؟! یا اصلا در مورد اون اینطور هست یا نه؟ خیلی دوست دارم که حرفاشو قبول کنم ولی کارایی که میکنه اصلا اینو نشون نمیده . همیشه هم بعد یه مدت میاد و کلی حرف قشنگ تو گوش من میچپونه و میره و دوباره منو با کلی فکرو خیال همینطور ول میکنه. هیچ وقت یه همچین احساسی ( در واقع به این روشنی ) نداشتم . ( این هم لابد تأثیرهمون دیوونگیهاست ) برای اولین بار شدیدا دوست داشتم که رودررو صحبت میکردیم . چون چشمها هیچ وقت دروغ نمیگن. { ولی نه !!!!!!! دیگه الان چه فایده داره ؟؟؟!!! خیلی مسخره است ! اینطور که اون حرف میزنه انگار عاشق اولین کسی میشه که بیاد جلوی چشاش. واقعا خنده داره . }
این حرفا حالا چه فایده داره؟ حداقل اش اینه که خودمو راحت میکنم . گاهی اوقات فکر میکنم شاید اگه زودتر حرفامو میگفتم همه چی فرق میکرد ولی بعدش سریع به خودم میگم " دیگه از این واضحتر ؟؟؟؟؟؟؟؟ "

Thursday, July 24, 2003

چقدر مضحکه .بعد این همه مدت بیای و اینطوری باهات رفتار بشه .حالم ازش بهم میخوره.

Wednesday, July 23, 2003

آرامش میده
# خیلی جالب و عجیبه که زندگی آدم سر 1 هفته عوض بشه ! اون هم به طرز غیر قابل باوری! به خاطر چی؟ به خاطر خوندن یه کتاب که توصیه میکنم حتما حتما حتما بخونین . ( که البته در حال حاضر شده 2 تا کتاب )
دارم یاد میگیرم برای اینکه زندگی کنم باید دیوونه باشم . این کتابا رو برای بار دوم بود که میخوندم و هنوز هم احساس میکنم که باید بازهم بخونمشون. از اون دسته کتابایی هستن که هیچ وقت نباید بذاریشون کنار!
دیگه دارم یواش یواش ترسامو میذارم کنار و همون طوری زندگی میکنم که قلبم میگه. دیگه هر کاری که میخوام میکنم و به خودم میگم : " من چیزی از دست نمیدم. " تازه کلی هم چیز یاد میگیرم.

{ - من میروم نمیخواهم مزاحم باشم .
ماری اورا به گوشه ای راهنمایی کرد.
* تو هیچ چیز یاد نگرفته ای ؟ حتی با نزدیک شدن مرگ ؟ دست بردار از این فکر که تمام مدت مزاحمی که شخص کنارت را اذیت میکنی. اگر مردم از تو خوششان نیاید میتوانند اعتراض کنند. و اگر شهامت اعتراض ندارند مشکل خودشان است .
- آن روز به طرف شما آمدم داشتم کاری را میکردم که هرگز جرأتش را نداشتم.
* و به خودت اجازه دادی با شوخی یک شخص دیوانه تحقیربشوی . چرا فقط شمشیرت را رو نکردی ؟ چه داشتی که ازدست بدهی ؟
- وقارم را ! چون در جایی بودم که بودنم پذیرفته نبود.
* وقار چیست؟ این که بخواهی همه فکر کنند تو خوب خوش رفتار سرشار از عشق نسبت به مردت هستی. آیا کمی احترام هم برای طبیعت قایلی؟ چند فیلم حیوانات را تماشا کن و ببین چطور برای جایگاه می جنگند.
همه ما از صمیم قلب آن سیلی تو را تأیید کردیم. }

# دارم یاد میگیرم که دیوونگی کنم. دیوونگی یعنی اینکه از خطر کردن نترسی. ترساتو بذاری کنار. كارايي رو كه قبلا از انجامشون مترسیدی با خیال راحت انجام بدی.
دیروز رفته بودیم کلاردشت . یه سفر یه روزه عالِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِی !!! با یه روح آزاد . روح سبک . تو جاده یه جا نگه داشتیم یه کم خستگی در کنیم . بارون نم نم و خِِیلی ریز ( یا به قولی خر تر کن !) می بارید. من از ماشین پیاده شدم. و تنهایی شروع کردم به قدم زدن. (( اینطور موقعها تنهایی رو بیشتر دوست دارم )) احساس کردم باید از خدا تشکر کنم به خاطر تمام چیزایی که بهم داده . یه دفعه وایسادم دستامو دو طرف بدنم باز کردم کف دستام رو به آسمون صورتمو گرفتم بالا قطره های ریز بارون میخورد تو صورتم احساس تازگی و زنده بودن میکردم. بعد شروع کردم اروم اروم با خدا صحبت کردن . یواش یواش احساس کردم چقدر اروم شدم و چقدر بهم نزدیکه خیلی احساس خوبی بود.
برای من این یه جور دیوونگی بود .چون کاری رو کردم که هیچ وقت قبلا جرأت انجام دادنش رو نداشتم . چون جلوی بیه خجالت میکشیدم. ولی اینبار اینطور نبود. وای که چقدر دوست داشتم الان دوباره اونجا بودم.


# چرا ؟ چرا باید اینجوری باشه ؟
امروز از اون روزای سگیمه!!!! اه ! نمیدونم . اصلا نمیفهمم آخه چرا باید 2 نفر از نزدیکترن کسای من برام انرژی منفی داشته باشن؟ تو این روزای سگی هم که دیگه اصلا نمیخوام ببینمشون ! حوصله حرف زدن ندارم. پس ولش.

Tuesday, July 22, 2003

سلام سلام سلام سلام ..........................
وای که چقدر خوبه وقتی دنیا داره روی خوشش رو نشونت میده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! میخوام بپرم هوا ! میخوام برسم به خدا و یه بوس گنده اش بکنم . میخوام به همه لبخند بزنم . میخوام به همه بگم که چقدر دوسشون دارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
_______________________________________________________________________________
خدا چقدر قشنگ و جالب و غیر منتظره به آدما درس زندگی میده !!!!!!! موقعهایی که اصلا انتظارش رو نداری . فقط باید واقع بین و معقول باشی و سعی کنی که همیشه چشاتو باز نگه داری تا بعدا پشیمون نشی.
_______________________________________________________________________________
چقدر بده که بعضی از ادما بلد نیستن چطوری احساساتشون رو نشون بدن. و این خیلی وقتا باعث سوء تفاهم میشه.!!!!
_______________________________________________________________________________
بالاخره بعد یه ماه گچ پامو باز کردم . هووووووووررررررررررررااااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!
الان دقیقا 1 هفته است که گچ پامو باز کردم. اینقدر خوب راه میرم که خودم چشام از تعجب باز می مونه!!!

Saturday, July 19, 2003


هه هه !!! این منم

Friday, July 18, 2003

خوب دیگه مثل اینکه این آدم شد

Monday, July 14, 2003

آزمایش
سلام بعد از مدتها اومدم . دوباره میخوام بنویسم.برام هم اصلا مهم نیست که بهم بخندن یا مسخره ام کنن یا بهم بگن دیوونه یا هر کوفت دیگه.
الان فقط من هستم و من!
بالاخره تموم شد . و دوباره داره شروع میشه.
تو این مدت یه چیزایی برام خیلی جالب بود. مثلا اینکه : توی این مدت دوستایی پیدا کردم که شاید هیچ وقت دیگه اونا رو پیدا نمی کردم. یکی از خوزستان یکی از مشهد یکی از تهران یکی از بوشهر یکی از اراک یکی از کرج و......
و این یک سال سالی بود با كلييييييي تجربه هاي جورواجور!!!!!!!! با كلي غم وشادي , با كلي كاراي جديد , آدماي جديد.
و حالا كه من دوباره بعد از اينكه كلي با خودم كلنجار رفتم و مثلا به يه تصميم قاطع رسيدم بايد بيام و ببينم كه آقايان محترم دوباره حوصله شون سر رفته خواستن يه سيخ به ملت بزنن كه يادشون نره كجا زندگی می کنن!! و يه كار جالب انجام دادن !! فیلترینگ

Monday, July 07, 2003

حرفایی که ته دلم مونده بودن

بعد از کلی اومدم پای کامپیوتر!!! خیلی اتفاقا افتاده و خیلی اتفاقا قراره بیافته. و

« .... من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که علفهای خستگی ام را بچرد..... »

« سهراب سپهری »

خیلی دلم میخواست بنویسم ولی خوب نمیشد. حالا هم که اومدم می بینم نمی تونم بنویسم. چقدر سخته . خیلی!! بدترین چیزی که ممکن بود پیش بیاد اتفاق افتاد. خنده داره !!!!!!!!!!!! دقیقا همون بلایی که سر مهنوش اومد سر من هم اومد. منی که همه اش به اون میگفتم : « نه این درست نیست . اینطوری کن اونطوری کن !!!!
دقیقا 7 ماه از زندگیم رفت . سر چی؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا سر چی ؟
خدایا کمکم کن این چند روز هم بگذره !
قراره برم یه جایی که اصلا دوست ندارم برم. یعنی برم ؟ یا نرم؟

الان ‏شنبه‏ ، 2003‏/07‏/05 :
« وقتیکه
دل تنگه
فایده اش چیه آزادی؟
زندگی
زندونه
وقتی نباشه شادی ..... »

تقریبا دارم فراموش میکنم. خوبه !!!!!!!! دارم میگم به درک ! دارم میشم همون شفنم خانوم خوب !
فکرام رو هم کردم . اونجا هم نمیرم .
« آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم.

شما که حرمت عشق و شکستین
کمر به کشتن عاطفه بستین
شما که روی دل قیمت گذاشتین
که حرمت دل و نگه نداشتین
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
فریاد من شکایت یه روح بی قراره
روح که خسته از همه زخمیه روزگاره ........ »

خوب الان‏شنبه‏، 2003‏/07‏/05 حرف زدیم بعد کلی که من با خودم کلنجار رفتم. ولی خوب شد . حرفام تو دلم نموند برای اولین بار. خوف شد . کلییییییییییییی.
خدایا مرسی یه دنیا . فقط یه کاری کن که پایدار باشه.




Sunday, June 22, 2003

bib

�ǘ �� ��� �ی ��
این دیگه داره اعصاب منو خورد میکنهههههههه
بعدا می یام اینا همه برای تسته
دیروز امتحانام تموم شد. ولی حالا باید بشینم دوباره به درس خوندن............ پس تا بعد

Wednesday, June 18, 2003

سلام. فکر کنم برای یه شروع تازه همین کافی باشه.