Saturday, August 09, 2003

دست و پام میلرزن ! نمیدونم به خاطر ضعفه یا اعصاب خرابم ؟
دیروز 5 تا مسکن قوی خوردم . ولی انگار نه انگار ...
**************************************************
امروز بالاخره سکوت چند ماهه ام شکسته شد . بالاخره چند قطره اشک ریختم. برای همه اتفاقاتی که افتاده بود ومن هیچ عکس العملی نشون نداده بودم { در ظاهر البته . من از درون شکستم.هنوزهم دارم میشکنم. ولی هیچ کس صدای منو نشنید. شاید چون ذره ذره خورد میشم گاهی هم یه شکسته بندیه کوچولو میکنم برای ترکهای کهنه وقدیمی. !!! }
**************************************************
میدونم هنوزهم عمیقا معتقده من هیچی نمیشم !!! ولی این رو هم میدونم که عمیقا دوستم داره !!! { و تمام این جروبحثها هم برای همینه !!! }
ولی گاهی اوقات اون روی من خودشو نشون میده . همون رویی که جسور. نترس. مبارز. یاغی.آزاد و رهاست .... . و با اعتماد به نفس عجیبی که قبلا اصلا احتمال وجودش رو هم نمیدادم با قدرت حرف خودش رو به کرسی مینشونه. { چرا این روی من خیلی کم خودشو نشون میده ؟؟؟؟؟ كاش يه كم دیوونه تر بودی شفنم !!! }
**************************************************
عجب خوابایی میبینم این چند وقته ؟؟ خوابای خیلی عجیبی هستن!!
یه بار خواب دیدم یه جایی بودیم شبیه خونه خودمون . میدونستم ختمه . ولی همه خوشحال بودن ومیخندیدن. یه عالمه دختر جوون هم اونجا بودن که من اصلا نمیشناختمشون . همه شون هم لباس عروس تنشون بود. یکی از همسایه هامون هم که یه خانم پیره و ما هم ازش خوشمون نمی یاد اونجا بود . و همه جلو روی خودش ازش بد میگفتن.
خیلی عجیب غریب بود. یکی مرده بود ولی همه خوشحال بودن.
دیشب هم یه خواب وحشتناک دیدم. { تازگی ها خیلی بی اعتقاد شدم و میتونم بگم که از این بی اعتقادی نه تنها نمیترسم بلکه خیلی هم لذت میبرم. البته چیزایی هست که مربوط به خودمه یعنی اعتقادات خودم واونا هنوزهم سر جای خودشون باقی هستن !!! } خواب دیدم که با یکی دو تا از دوستام هستم و من طبق معمول همون ترس همیشگی ترس از اینکه تنها بمونم. باید از یه جایی رد میشدیم. نمیدونم چطوری بود ولی باید تک تک میرفتیم و یه چیزای میگفتیم یا یه کارایی میکردیم { دقیقا یادم نیست } و بعد کوچیک میشدیم واز اونجا رد میشدیم. همه رفتن ولی من نتونستم. بعد یه موجود خیلی زشت وترسناک ظاهر شد و بعد اینکه کلی منو دعوا کرد بهم گفت تو بی اعتقادی ونمی تونی رد شی. بعد منو یه جای کثیف برد....
خودم فکر کردم این به خاطر همون ترس جدیدمه . ترس از مرگ وشب اول قبر و....
شاید شب زیاد خورده بودم. که البته زیاد هم خورده بودم.
*************************************************
« من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم
که علفهای خستگی ام را بچرد ... »
*************************************************
و تنها چیزی که الان میخواستم این بود که نتایج رو میدونستم.
دوست دارم { بیشتر از همه چی } خوشحالیه اونا رو ببینم.
خودم هم خوشحال میشم. ولی با دیدن خوشحالیه اونا خیلی بیشتر.!!! خدایا !

No comments: