Monday, July 07, 2003

حرفایی که ته دلم مونده بودن

بعد از کلی اومدم پای کامپیوتر!!! خیلی اتفاقا افتاده و خیلی اتفاقا قراره بیافته. و

« .... من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که علفهای خستگی ام را بچرد..... »

« سهراب سپهری »

خیلی دلم میخواست بنویسم ولی خوب نمیشد. حالا هم که اومدم می بینم نمی تونم بنویسم. چقدر سخته . خیلی!! بدترین چیزی که ممکن بود پیش بیاد اتفاق افتاد. خنده داره !!!!!!!!!!!! دقیقا همون بلایی که سر مهنوش اومد سر من هم اومد. منی که همه اش به اون میگفتم : « نه این درست نیست . اینطوری کن اونطوری کن !!!!
دقیقا 7 ماه از زندگیم رفت . سر چی؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا سر چی ؟
خدایا کمکم کن این چند روز هم بگذره !
قراره برم یه جایی که اصلا دوست ندارم برم. یعنی برم ؟ یا نرم؟

الان ‏شنبه‏ ، 2003‏/07‏/05 :
« وقتیکه
دل تنگه
فایده اش چیه آزادی؟
زندگی
زندونه
وقتی نباشه شادی ..... »

تقریبا دارم فراموش میکنم. خوبه !!!!!!!! دارم میگم به درک ! دارم میشم همون شفنم خانوم خوب !
فکرام رو هم کردم . اونجا هم نمیرم .
« آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم.

شما که حرمت عشق و شکستین
کمر به کشتن عاطفه بستین
شما که روی دل قیمت گذاشتین
که حرمت دل و نگه نداشتین
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
فریاد من شکایت یه روح بی قراره
روح که خسته از همه زخمیه روزگاره ........ »

خوب الان‏شنبه‏، 2003‏/07‏/05 حرف زدیم بعد کلی که من با خودم کلنجار رفتم. ولی خوب شد . حرفام تو دلم نموند برای اولین بار. خوف شد . کلییییییییییییی.
خدایا مرسی یه دنیا . فقط یه کاری کن که پایدار باشه.




No comments: