Saturday, August 30, 2003

من دوست ندارم پیر شم.... من از پیری میترسم....

Sunday, August 24, 2003

دوست کیه؟
دوستی چیه؟

Sunday, August 17, 2003

« تنهایی شاید یه راهه
راهیه تا بی نهایت !!!! »

**********
وسوسه. وسوسه . وسوسه...

این نظر خواهی رو برداشتم چون احساس میکردم که اگه باشه نوشته هام فقط طرفی میره که بخوام نظر بقیه رو بدونم . یا جوری مینویسم که بقیه دوست داشته باشن .
ولی من میخواستم تو این بلاگ خودم رو کشف کنم.خودم رو پیدا کنم. جرأت کنم حرفایی رو که تو دلم بود ونمیخواستم بگم اینجا بگم. { کاری که میخواستم تو دوتا بلاگ قبلی انجام بدم ولی نتونستم. } برای همین هر موقع که مطلبی نوشتم که احتياج به نظرخواهی داشت این نظر خواهی رو میذارم.
الان هم اگه کسی حرفی داره و دوست داره چیزی بهم بگه من همیشه این آدرس بغل رو چک میکنم و در اولین فرصت جواب میدم . { من خوندن mail رو خِِیلی دوست دارم. }

**********

حرصم میگیره از دست خودم !!! بیشتر شبها که خوابم نمیبره همه اش میرم تو فکر . تو فکرهمه چی !! کلی جمله بندی و به خودم میگم همین فردا مینویسمش! ولی امان از دست این حافظه چپولیه من . هیچیش یادم نميمونه .
**********

دوست دارم اونطور که میخوام زندگی کنم.
یه چیزی! من فکر میکنم زنها هیچ وقت نمیتونن اونطوری که واقعا میخوان زندگی کنن. همیشه باید مراقب تمام حرکاتشون باشن. توی تمام دنیا همین طوره ! به زن یه جوردیگه نگاه میکنن . هر چقدر هم که گلومون رو پاره کنیم و بگیم اونا آزادن درست نیست . چرا ! بیشتر از ما هستن ولی اونا هم با یه محدودیتهایی طرفن. ومن معتقدم اینا همه مربوط میشه به همون قاعده و قانون هایی که خود ما اونا رو بوجود اوردیم.
تو رو به خدا جیغ جیغ نکنین تعصب الکی هم نداشته باشین . فمینیسم بازی هم در نیارین که من اصلا با فمینسم موافق نیستم. { چون متأسفانه همه اش شعاره !! }

**********

الان { ‏2003 ‏/08‏/14‏. 05:10 . ب.ظ } اینجا نشستم. این cher بی دین هم داره میخونه ! دوباره همون احساس پوچی ! اکانت هم که ندارم. مال شادی رو هم من تموم کردم. به قول شادی من این کارتها رو میخورم.
دارم ازهم وا میرم. حال وحوصله هیچ کاری رو هم ندارم. در واقع هیچ کار دیگه ایی هم ندارم.
امروز هم یه روز جالب و خوب بود. { البته فقط صبحش } پیاده با شادی رفتیم تا تجریش. از میرداماد تا تجریش!!!
**********

چرا اینقدر گند میزنی دختر؟
دوست دارم از یه دوست معذرت خواهی کنم. امیدوارم قبول کنه!!!
بیشترازاین نمیگم چون همه چی رو براش تو یه میل نوشتم.

**********

یک سال شد. به همین زودی! چقدرزود میگذره !! یک سال پیش همین موقعها بود که من برای اولین بار تو بلاگ خودم شروع به نوشتن کردم. بلاگی که الان وجود خارجی نداره ! اسمش " آرزوهای زیادی بزرگ " بود. فقط یکی از دوستها که الان لینکش این بغل هست اونو دیده . مسیحا ! من و مسیحا ازاون بلاگ با هم اشنا شدیم. و الان یک سال از اون روزا میگذره.





Tuesday, August 12, 2003

دیگه از اینکه بخوام همه اش طبق قانون و قاعده حرکت کنم خسته شدم.
تا کی میخوایم همه اش منتظر بشیم که چراغ سبز بشه ؟؟؟؟؟ گاهی اوقات هم لازمه که از چراغ قرمز رد بشیم تا خیلی چیزا رو یاد بگیریم !!!!
ببینم اصلا مگه این خود ما نیستیم که بیشتر این قانون و قاعده ها رو بوجود اوردیم ؟؟؟ پس میتونیم اونا رو تغییر بدیم !!!!!!!

Saturday, August 09, 2003

زندگی از بدو تولد مثل لیسیدن عسل از روی یک بوته خار است !

بعضی ها خارش رو میبینند بعضی ها هم خارش و هم عسلش رو !!!!

و البته هیچ کس فقط عسلش رو نمیبینه!!!!
درست شو جون هر کی دوست داریییییییییییییییییییییییی
دست و پام میلرزن ! نمیدونم به خاطر ضعفه یا اعصاب خرابم ؟
دیروز 5 تا مسکن قوی خوردم . ولی انگار نه انگار ...
**************************************************
امروز بالاخره سکوت چند ماهه ام شکسته شد . بالاخره چند قطره اشک ریختم. برای همه اتفاقاتی که افتاده بود ومن هیچ عکس العملی نشون نداده بودم { در ظاهر البته . من از درون شکستم.هنوزهم دارم میشکنم. ولی هیچ کس صدای منو نشنید. شاید چون ذره ذره خورد میشم گاهی هم یه شکسته بندیه کوچولو میکنم برای ترکهای کهنه وقدیمی. !!! }
**************************************************
میدونم هنوزهم عمیقا معتقده من هیچی نمیشم !!! ولی این رو هم میدونم که عمیقا دوستم داره !!! { و تمام این جروبحثها هم برای همینه !!! }
ولی گاهی اوقات اون روی من خودشو نشون میده . همون رویی که جسور. نترس. مبارز. یاغی.آزاد و رهاست .... . و با اعتماد به نفس عجیبی که قبلا اصلا احتمال وجودش رو هم نمیدادم با قدرت حرف خودش رو به کرسی مینشونه. { چرا این روی من خیلی کم خودشو نشون میده ؟؟؟؟؟ كاش يه كم دیوونه تر بودی شفنم !!! }
**************************************************
عجب خوابایی میبینم این چند وقته ؟؟ خوابای خیلی عجیبی هستن!!
یه بار خواب دیدم یه جایی بودیم شبیه خونه خودمون . میدونستم ختمه . ولی همه خوشحال بودن ومیخندیدن. یه عالمه دختر جوون هم اونجا بودن که من اصلا نمیشناختمشون . همه شون هم لباس عروس تنشون بود. یکی از همسایه هامون هم که یه خانم پیره و ما هم ازش خوشمون نمی یاد اونجا بود . و همه جلو روی خودش ازش بد میگفتن.
خیلی عجیب غریب بود. یکی مرده بود ولی همه خوشحال بودن.
دیشب هم یه خواب وحشتناک دیدم. { تازگی ها خیلی بی اعتقاد شدم و میتونم بگم که از این بی اعتقادی نه تنها نمیترسم بلکه خیلی هم لذت میبرم. البته چیزایی هست که مربوط به خودمه یعنی اعتقادات خودم واونا هنوزهم سر جای خودشون باقی هستن !!! } خواب دیدم که با یکی دو تا از دوستام هستم و من طبق معمول همون ترس همیشگی ترس از اینکه تنها بمونم. باید از یه جایی رد میشدیم. نمیدونم چطوری بود ولی باید تک تک میرفتیم و یه چیزای میگفتیم یا یه کارایی میکردیم { دقیقا یادم نیست } و بعد کوچیک میشدیم واز اونجا رد میشدیم. همه رفتن ولی من نتونستم. بعد یه موجود خیلی زشت وترسناک ظاهر شد و بعد اینکه کلی منو دعوا کرد بهم گفت تو بی اعتقادی ونمی تونی رد شی. بعد منو یه جای کثیف برد....
خودم فکر کردم این به خاطر همون ترس جدیدمه . ترس از مرگ وشب اول قبر و....
شاید شب زیاد خورده بودم. که البته زیاد هم خورده بودم.
*************************************************
« من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم
که علفهای خستگی ام را بچرد ... »
*************************************************
و تنها چیزی که الان میخواستم این بود که نتایج رو میدونستم.
دوست دارم { بیشتر از همه چی } خوشحالیه اونا رو ببینم.
خودم هم خوشحال میشم. ولی با دیدن خوشحالیه اونا خیلی بیشتر.!!! خدایا !

Wednesday, August 06, 2003

- از چی میترسی؟
* مرگ. نه ! زندگی ... نمیدونم!
- از چی فرار میکنی ؟
* از آدما. نه ! از خودم... نمیدونم!
- به چی اعتقاد داری ؟
* خدا. پیامبر. بهشت. جهنم.... نه ! نمیدونم!
- به چی میخوای برسی؟
* ..... دقیقا نمیدونم ! هیچ چیز خاصی تو ذهنم نیست ...
- پس تو واسه چی زنده ای ؟
* نمیدونم ! این دقیقا همون سوالیه که منم دارم.... { تو چشماش هیچی نیست . خالیه . به یه نقطه دور خیره شده . سر در گمه . ولی امیدواره و این مهمه ...}

بعضی وبلاگا رو خیلی دوست دارم :
{ لینکای این بغل که تکلیفشون معلومه !!!!!!! همیشه سر میزنم . نمیگم همه مطالبشون رو دوست دارم ولی
اکثر نوشته هاشون به نظرم قشنگه. }

مثلا مال شقایق رو !!!! سعی میکنم همیشه بخونم.
نمی دونم ! یه جورایی خیلی بهم نزدیکه. حس اش میکنم. از نظر شرایط زندگیمون زیاد به هم نمی خوریم . ولی احساساتمون و جنگیدنمون به هم نزدیکه. امیدوارم جفتمون پیروز بشیم.

اهل کامنت گذاشتن هم نیستم . داشتم وسوسه میشدم این نظر خواهیه خودم رو هم بردارم . ولی فعلا که}
هستش! ولی از خوندن نظرای بقیه خیلی لذت میبرم. }
جالبه ها !!!!! آدم چقدر زود آروم میشه ! یا شاید من اعصابم از فولاده ؟!!!!! واقعا دارم به خودم ایمان میارم. قبول دارم که همیشه اول مثل دیوونه ها میشم ولی بعدا به طرزغیرقابل باوری آروم میشم. مثل این دفعه . یا بهتره بگم مثل همیشه.
دوباره رفتم اون جمله هایی رو که خیلی داغونم کرده بود رو خوندم { انگار خودم هم خیلی کرم دارم } ولی این بار اصلا مثل اون دفعه نشدم. اون بار خون جلوی چشامو گرفته بود . اشک تو چشام جمع شده بود. دائم به خودم و به سادگیم فحش میدادم...
ولی گریه نکردم. من به خاطر خودش گریه کرده بودم .... خودم اصلا باورم نمیشد . به خودم میگفتم : " آخه تو چرا اینقدر ساده ای ؟! ...... " باورم نمیشد . من که بهش اعتماد کرده بودم.من که حرفاشو قبول کرده بودم. من که غرورم رو بالاخره زیر پا گذاشتم .......
ولی اینبار با خوندن اون جمله ها دیگه این احساس برام بوجود نیومد. در واقع دیگه هیچ احساسی نداشتم.
خوشحالم که بالاخره تونستم با خودم کنار بیام.

Sunday, August 03, 2003

چرا فك مي كنم كه همه بهم دروغ ميگن؟هر چقدر كسي بهم نزديكتر باشه من بيشتر احساس مي كنم كه داره فريبم ميده و بهم دروغ ميگه و چيزهاي زيادي رو از من مخفي ميكنه.هر چقدر اون ادمو بيشتر و بيشتر دوست داشته باشم اون بيشتر بهم دروغ ميگه...اين احساس اذيتم ميكنه...

این جمله ها رو از بلا گ شقایق برداشتم چون برام احساسات آشنایی بودن !!!
واقعا چرا باید اینجوری باشه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!