Wednesday, January 19, 2005

خیلی به دعا احتاج دارم!
یعنی احتیاج داره!
حالش خیلی بده!
نه خدایا!
خواهش میکنم ازت!
............................................................................................

Monday, January 17, 2005

الان از اون موقعهایی که گیج میزنم.
دایی علی تو بیمارستانه! توی ICU است! سکته کرده. حالش اصلا خوب نیست. حال من هم خوب نیست! خودم هم نمیفهمم که واقعا الان دارم ناراحتیهایم رو بروز میدم یا نه؟! الان ناراحتم یا نه؟! گه گیجه گرفتم. دیشب خونه دایی علی اینا موندیم.
مها با علویه حرف زد! علویه گفت خوب میشه! خدایا خــــــــــــــــــــوا هـــش میکنم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی مامان با دکترش که حرف زد، میگفت دو تا از رگهاش بسته شده! وضعش وخیمه و الان کاری نمیتونن بکنن. باید 4-5 روز بگذره! هر کی به آدم یه چیزی میگه. آخر نمیفهمی چه خبره؟!
پرستار میگه حالش بهتره! اون یکی پرستاره میگه حالش تغییری نکرده! دکتره میگه وضعیتش وخیمه! .................................................. خدایا................................ نه .....................................خواهش میکنم........................من اصلا تحمل اینجور امتحانا رو ندارم....................................میترسم تفعل بزنم.........................میترسم........................دعا کنین خواهش میکنم.................................................. .......... ..........
................
.............
..........
.......
.....
...
..
.

Wednesday, January 12, 2005

بعضی وقتها یه کارایی میکنم که خودم هم توش میمونم و از خودم تعجب میکنم، که این من بودم که این کار رو کردم؟؟؟؟!!!!!
ولی خوب دارم یاد میگیرم که هر وقت هر چی به ذهنم رسید ، همون موقع عملی اش کنم و نترسم.

#*#*#*#*#*#*#*#*#*#*#*#

با این همه بارانی که باریده است
هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده است
وهنوز
آن گیاه گمشده
به جستجویم نیامده است
با این همه بارانی که باریده است
هنوز پهندشت این خوابها و خاطره ها
رنگ هیچ رنگین کمانی را ندیده است
و هنوز از سقف سفال این همه سال
چراغ چک چکی
بر من نتابیده است
وهنوز پدارنی که آواز آبی می خوانند
به گندمزاران آفتابی
راه نیافته اند
با این همه بارانی که باریده است
هنوز خبری
از دیدار عشق و
آیینه و
شبنم
نیامده است...
«محمد رضا عبدالملکیان»