Wednesday, June 29, 2005

انتخابات.... ( منتخب مردم؟! یا ...)

آدم چه چیزهایی می شنود؟!
رئیس جمهور منتخب مردم!!!!! انتخاب شد. انتخابات هم در نهایت سلامت برگزار شد!!! معلوم هم نشد پس قضیه اون 80 شناسنامه جعلی و حوزه هایی که بازرس وزارت کشور رفته بود و نماینده رئیس جمهور و اون بدبخت رو 4 ساعت حبس اش کردن و...... چی شد؟ اونها مال ایران نبود که! بود؟ نه ! نبود! مردم فقط به احمدی نژاد رأی دادن! اون هم با وضو و زبان روزه و سلام و صلوات!( انگار که همه چیز دست به دست هم داده تا من حالم هر روز بدتر و بدتر بشه! )نتیجه این انتخابات هم که دیگه شده قوز بالا قوز واسه ما! واسه ماهایی که می دونستیم چی می خوایم و براش تلاش کردیم. ماهایی که رأی دادن رو بهتر از تو خونه نشستن و به قول بعضی روشن فکرا تحریم!!! انتخابات می دونستیم. ماهایی که دور اول انتخابات همه سعی خودمون رو کردیم تا طرز نگاه خیلی از اطرافیانمون ، دوستا ، آشناها ، مردم تو کوچه و خیابون رو عوض کنیم. به همه توصیه می کردیم به معین رأی بدید. این تنها راه مبارزه است. با این راه بهتر از رأی ندادن می تونین اعتراض خودتون رو نشون بدین. با این راه می تونیم اصلاحات رو ادامه بدیم. .....و خیلی حرفهای دیگه. ولی در جواب چی شنیدیم؟ خاتمی چی کار کرد؟! واقعا وقتی این جواب رو می شنیدم با خودم فکر می کردم این طرف مقابل من، فکر کرد و این حرف رو زد؟ من که شک دارم. وقتی چهارشنبه 25/3/84 توی میدون محسنی از خاتمی و معین طرفداری می کردم ، و این جواب رو شنیدم گفتم : خاتمی اگر هم هیچ کاری نکرد ( که خیلی کارها کرد ) حداقل کاری که کرد این بود که فضایی درست کرده که من الان یه دختر 21 ساله اینجا توی خیابون جلوی این همه آدم ایستادم و دارم عقیده سیاسی ام رو با صدای بلند میگم.!!!!!! چرا هیچ کس این چیزا رو نمی بینه؟من نمیدونم واقعا این مردم چی می خوان؟ یعنی یکی مثل احمدی نژاد رو می خوان؟ اشکال مردم ما اینه که صبر ندارن و برای همین هم گند میزنن تو کار عده ای که دارن آروم آروم برای ارزشها و خواسته هاشون تلاش می کنن! مردم ما انگار می خوان که یه شبه یکی بیاد و براشون بهشت بسازه! دلشون می خواد ره صد ساله رو یه شبه برن! چرا؟!
حالا که همه این حرفها و بحث ها و جنجالها گذشت! مهم اینه که ماها نکشیم کنار! مهم اینه که درک کنیم که باید راه اصلاحات رو ادامه بدیم! مهم اینه که درک کنیم تازه اول راه هستیم. مهم اینه که خسته و افسرده نشیم. مهم اینه که به ارزش هامون فکر کنیم و سعی کنیم بهشون برسیم! ( یه چیز خوبی که از این انتخابات یاد گرفتم این بود که اینا برای این برنده شدن کاملا سازمان یافته هستن! وقتی یه بسیجی بلند می شه 20 نفر رو دنبال خودش راه می اندازه و میرن همگی به یه کاندیدای از پیش انتخاب شده رأی میدن چرا ما نتونیم این کار رو انجام بدیم؟! ( همون کاری که من خیلی دلم می خواست چهارشنبه انجام بدم! ولی متأسفانه سواد و اطلاعات سیاسی ام کم بود و بیشتر شنونده بودم تا گوینده! ولی دیگه تصمیم گرفتم بیشتر بخونم و بیشتر یاد بگیرم . ) ) این 4 سال فرصت خوبیه برای دوباره ساختن ، برای اینکه سعی کنیم مکانهای از دست رفته رو دوباره به دست بیاریم. اولیش هم انتخابات شورای شهر هست! به قول بابام خاتمی از همون جایی خورد که خودش راش انداخت! یعنی همون شورای شهر! ولی دوباره به دستش میاریم.( تنها چیزی که الان می تونم بگم اینه که تمام این کارها کاملا سازمان یافته بود! از همون اولش که احمدی نژاد شهردار شد تا این آخرش که رئیس جمهور شد! خوشمزه اینه که مردم همه دلیل رأی ندادنشون رو تو دور اول این می گفتن که معلومه هاشمی رئیس جمهوره! )
به امید روزی که همه ایرانیها به آگاهی سیاسی بالایی برسن!! و به حداقل حقوق اجتماعی خودشون آگاه بشن!فقط از این طریق است که می تونیم ایرانی آزاد و آباد و به تمام معنا ایران داشته باشیم.( ایران یعنی مکان فروتنان! )
{ این روزها دوباره عجیب غریب شدم! احساس میکنم زندگیم هیچ هیجانی نداره! من دلم هیجان می خواد!
آی ستاره آی ستاره آی ستاره پشت پرده ابر تیره ای دوباره سرمه ای بکش بر دو چشم خود که امشبشب نشینی لحظه های انتظاره......... }

Friday, June 24, 2005

من همین الان دوباره گول خوردم و میخوام برم رای بدم.
اون هم به هاشمی!
آدم باید تا جایی که می تونه برای ارزش هاش تلاش کنه!
مرتبط با نوشته
مرتبط با نوشته
مرتبط با نوشته
بعد از مدتها دوباره .......
دارم آروم آروم به این میرسم که من هم مثل خیلی های دیگه احتیاج به یه حس شیرین و قشنگ دارم. یه حسی که بدونم فقط برای خودمه. واسه روح خودم به خاطر خود خودم. دوست دارم که دوستم بدارند.
هفته پیش گول خوردم و رای دادم. اما این بار فهمیدم که چه خبره. برام روشن شد تا اون شخص نهایی نخواد هیچی نمیشه!
بین این دو نفر هم که نمیشه هیچ کدوم رو انتخاب کرد! چون هیچ فرقی با هم ندارند. فقط یکی شون علنا میگه که میخواد چی کار کنه و اون یکی زیر زیرکی کاراش رو میکنه.! خوب این دو تا هم که از یه جناح هستند و مهم تر از همه رای من و تو هیچ فرقی این وسط نمی کنه!
جدا باید رفت! باید رفت!
من هم مثل خیلی های دیگه به این فکر افتادم. البته شاید یکی از دلایلش این باشه! چون خیلی چیزهای دیگه باعث شد که یواش یواش به این موضوع فکر کنم.
دوست دارم مستقل شدن رو در بعد بزرگتری تجربه کنم.
دلم واسه کتاب خوندن یه ذره شده! هر جا کتاب می بینم یا وقتی تو خیابون از جلوی کتابفروشی رد میشم دلم قنج میزنه!
از بچگی دوست داشتم که یه مغازه کتابفروشی داشته باشم. عاشق کتاب و لوازم اتحریرم!!!!!!

چقدر عجیبه تو مسیر زندگیت با یه عالمه آدم روبرو میشی که شاید دیگه هیچ وقت نبینی شون ! و بعضی ها رو هم بعد از مدتها دوباره پیداشون میکنی! چه حس جالبیه!

Saturday, May 28, 2005

خیلی وقته ننوشتم. البته اینجا! ترجیح دادم که تو دفتر زرشکیه برای خودم بنویسم.
خیلی اتفاقها افتاده خیلیها رو شاد کردم خیلیها رو هم ناراحت و متقابلاً برای خودم هم همین اتفاقها افتاده!
خیلی کارا کردم تو این مدت . کلی کتاب جویدم. به تمام معنا نشخوار کردم. درس خوندم. دنبال کار گشتم (حتی کاری رو که بتونم برای مدتی انجام بدم رو هم پیدا کردم) دوستای قدیمی رو بعد 10 -12 سال پیداشون کردم و همدیگه رو دیدیم و کلی جیغ زدیم و شاد بودیم. ( من نمیدونم چرا باید خوشحالی آدما برای بقیه آزار دهنده باشه که به آدم بگن مراعات حال بقیه رو بکنین! ) من بالاخره نمی تونم یاد بگیرم تو این اجتماع چجوری باید مثل بقیه وول زد؟!!!
رفتم سراغ یوگا. ( شدیدا به چیزی احتیاج داشتم که بهش آویزون بشم و به خودم یه جوری بقبولونم که این فکرا تا به حال درست نبوده و فقط در حد همون فکر بوده!!! ولی چقدر آدم احساس بد بختی میکنه وقتی که می بینه نخیر اون فکرا فقط فکر نبوده و واقعیت داشته) خشن تر شدم!!!!! بیشتر روح خودم رو له کردم و از دستش ناله کردم.
دیروز شدیدا دلم می خواست گریه کنم. ولی نکردم.
دلم می خواد چیزای بد رو بگم و بریزمشون بیرون و اینطوری از دستشون راحت بشم، ولی یه چیزی مانعم می شه! انگار اگه که چیزای بد رو بگم همین حالا اتفاق می افتند.
نمی دونم شاید هم هیچی تغییر نکرده!
چرا چرا الان یادم افتاد، یه تغییری اگه خدا بخواد داره اتفاق می افته بالاخره دارم اون عادت مزخرف رو ترک می کنم و از این بابت خیلی خوشحالم. یه جور تمرین اراده!!!!
دارم آروم آروم چیزایی رو که دلم می خواد و بهانه شون رو می گیره کشف می کنم. دل عزیزم بدون که من خیلی دوست دارم چیزایی رو که دوست داری بهت بدم ولی خوب دل جون باید صبر کنی. خودت می بینی که همه چی دست من نیست. فقط من نیستم که باید بخوام !
دوستای جدیدی رو پیدا کردم و دارم علایق مشترکمون ، حرفای مشترکمون رو کشف می کنم. دارم جاهای جدید رو کشف می کنم. دارم مستقل شدن رو یواش یواش ، تاتی تاتی تجربه می کنم.

Saturday, February 26, 2005

گاهی اوقات از احساساتی که بهم دست میده، حسابی تعجب میکنم!
نمیدونم الان چرا متنفر شدم؟! خیلی حس بدی بهم دست داد! حالت تهوع!
اما آخه چرا؟ چرا یه دفعه؟!
من خلم! بودم یا شدم؟! نمیدونم.
در هر صورت خلی اتم رو دوست دارم.
از یه چیز میپرم رو یه چیز دیگه! تغییر علایق هر از چند گاهی! اونم نه اختیاری، حسی!!!
میرسم. نمیدونم کی ؟ ولی میدنم که میرسم! بالاخره میرسم!
Je sais ! Je sais que je peux arrive á mes espoirs ! Je sais, je sais, et je crois.
J'arrive mais, je ne sais pas quand ?
همیشه فکر میکنی از تو دوره! فکر میکنی محاله! اما وقتی برات پیش میاد ، میبینی که نه! امروز هم نوبت تو رسیده!
اینقدر برام عجیب و دور از ذهن بود که نمیتونستم برای خودم تجزیه تحلیلش کنم! میتونم بگم که هنوز هم دارم بین شک دست و پا میزنم و نمیدونم چکار باید بکنم؟! نمیدونم چه جوابی باید بدم؟! میترسم اگر چند سالی بگذره بعدا از این تصمیمی که گرفتم پشیمون بشم. میترسم هر قدمی که بردارم پشیمون بشم. چه این وری ، چه اونوری!!!!
Je ne sais pas qu'est que je dois faire ?

Friday, February 11, 2005

ای کاش ما آدمها قدر همدیگه رو بیشتر میدونستیم.
ای کاش برای هم وقت بیشتری میذاشتیم!
ای کاش کارهامون رو بهونه نمیکردیم و به هم بیشتر سر میزدیم!
ای کاش ... ای کاش ...
از اینکه الان اینقدر پشیمونم ، ناراحتم. حس بدی دارم. کاش بیشتر میدیدمت. کاش اون روز آخر بیشتر میموندیم پیشت. کاش کاش کاش...... زندگیمون همه اش شده کاش..............
صدات به وضوح توی گوشمه. با اون لحن جالب و شوخ و شل شل حرف زدنت!
دلم برات خیلی تنگ میشه! الان هم تنگ شده!
مثل همیشه که همون موقع که چیزی اتفاق می افته ، انگار گیجم و نمیفهمم چه اتفاقی افتاده ، و تازه بعد از اینکه مدتی گذشت میفهمم چی شده ، الان هم مثل همیشه تازه فهمیدم چی شده! واین داره روحم رو میخوره! داره ذره ذره روحم رو میجوه! دلم برات تنگ شده.
برای اون شوخی هات، برای راحتی ات، برای لحن گرم و دوست داشتنی ات ، برای همه چیزت ، برای دایی جون گفتن ات!
هیچ وقت ، هیچ وقت ، تا آخر عمرم اون روزای آخر رو که همه اش توی بیمارستان بودیم ، با اضطراب ، با ناراحتی و سر تا پا انتظار ، می اومدیم و می رفتیم رو فراموش نمیکنم.
دوست دارم تا همیشه صدات با همون لحنی که توی بیمارستان ، رو تخت و با اون حال نزارت بهمون خوش آمد گفتی " سلام دایی جون ! خوش اومدین ! " توی گوشم باشه!
میخوام همیشه توی ذهنم برام زنده بمونی!

Wednesday, January 19, 2005

خیلی به دعا احتاج دارم!
یعنی احتیاج داره!
حالش خیلی بده!
نه خدایا!
خواهش میکنم ازت!
............................................................................................

Monday, January 17, 2005

الان از اون موقعهایی که گیج میزنم.
دایی علی تو بیمارستانه! توی ICU است! سکته کرده. حالش اصلا خوب نیست. حال من هم خوب نیست! خودم هم نمیفهمم که واقعا الان دارم ناراحتیهایم رو بروز میدم یا نه؟! الان ناراحتم یا نه؟! گه گیجه گرفتم. دیشب خونه دایی علی اینا موندیم.
مها با علویه حرف زد! علویه گفت خوب میشه! خدایا خــــــــــــــــــــوا هـــش میکنم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی مامان با دکترش که حرف زد، میگفت دو تا از رگهاش بسته شده! وضعش وخیمه و الان کاری نمیتونن بکنن. باید 4-5 روز بگذره! هر کی به آدم یه چیزی میگه. آخر نمیفهمی چه خبره؟!
پرستار میگه حالش بهتره! اون یکی پرستاره میگه حالش تغییری نکرده! دکتره میگه وضعیتش وخیمه! .................................................. خدایا................................ نه .....................................خواهش میکنم........................من اصلا تحمل اینجور امتحانا رو ندارم....................................میترسم تفعل بزنم.........................میترسم........................دعا کنین خواهش میکنم.................................................. .......... ..........
................
.............
..........
.......
.....
...
..
.

Wednesday, January 12, 2005

بعضی وقتها یه کارایی میکنم که خودم هم توش میمونم و از خودم تعجب میکنم، که این من بودم که این کار رو کردم؟؟؟؟!!!!!
ولی خوب دارم یاد میگیرم که هر وقت هر چی به ذهنم رسید ، همون موقع عملی اش کنم و نترسم.

#*#*#*#*#*#*#*#*#*#*#*#

با این همه بارانی که باریده است
هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده است
وهنوز
آن گیاه گمشده
به جستجویم نیامده است
با این همه بارانی که باریده است
هنوز پهندشت این خوابها و خاطره ها
رنگ هیچ رنگین کمانی را ندیده است
و هنوز از سقف سفال این همه سال
چراغ چک چکی
بر من نتابیده است
وهنوز پدارنی که آواز آبی می خوانند
به گندمزاران آفتابی
راه نیافته اند
با این همه بارانی که باریده است
هنوز خبری
از دیدار عشق و
آیینه و
شبنم
نیامده است...
«محمد رضا عبدالملکیان»