Saturday, July 26, 2003

« نمی خواهی بدانی حالت چطور است ؟ »
ورونیکا جواب داد :« همین حال هم می دانم. و هیچ ارتباطی با آن چه می بینی بر سر بدنم می آید ندارد. موضوع چیزی است که دارد در روحم رخ می دهد. »

و من هنوز سر درگم دارم به راهم ادامه میدم. راهی که خودم هم نمی دونم به کجا داره میره !!!!!!
چه لزومی داره من طوری حرف بزنم که بقیه بفهمن من چی دارم میگم ؟؟؟

احساس میکنم دوباره همه چی داره به هم میریزه !!!!!!!! البته همه چی مقطعیه این رو هم میدونم.
یادمه اون خیلی وقت پیشا تو بلاگ دومم درباره دنیای آدمای مختلف نوشتم. یواش یواش که میگذره و من با دنیای خودم بیشتر اشنا میشم میبینم که واقعا با اطرافیان خودم هم کلی فرق دارم . صداهایی که میشنوم فرق داره احساساتی که تو من بوجود میاد با اونا فرق داره . کلا احساس میکنم که خیلی با اونا فرق دارم. ولی از این بابت اصلا ناراحت نیستم.

این مطالبو خیلی وقته که میخواستم بگم ولی نتونستم .(( حالا هم که دارم مینویسم فکر نمیکنم بتونم زیاد تو بلاگم تحملشون کنم. پس شاید یه روزی پاکشون کنم. شاید حتی چند دقیقه بعد از پست!!! وشاید هم هیچ وقت پاکشون نکنم . کسی چه میدونه ؟ )) به خودم می گفتم تو داری اشتباه میکنی . ولی حالا میفهمم که اشتباه که نمیکردم هیچ ! خیلی هم احساسم درست بوده . نمیدونم اصلا خودش میدونه یا نه ؟! كه اون تارهايي كه از اول دوستيمون (( به همون آرومی که من اصلا نمی فهمیدم)) تنیده میشد داره به همون آرومی هم پاره میشه و از بین میره .
دیروز که داشتم با خودم فکر میکردم به خودم میگفتم که آخه چرا از فکرم بیرون نمیره ؟؟؟؟ و حالا خودم جوابشو به خوبی میدونم برای این نیست که نمی تونم بلکه درست برعکس برای اینه که نمی خوام . تا حالا خودم اینطور احساس نمیکردم . احساس میکردم نمیتونم ولی حالا میدونم که برای اینه که نمیخواستم.
ولی از این به بعد به صلاحمه که بخوام . از یه طرف هم این جمله دائم عذابم میده :
" اگر کسی آنگونه که تو میخواهی دوستت ندارد به این معنی نیست که در عشق او نقصی هست . "
نمیدونم !!! من به پیامهای مکتوب خیلی اعتقاد دارم ولی نمیدونم که این هم آیا واقعا جزو پیامهای مکتوب هست یا نه ؟! یا اصلا در مورد اون اینطور هست یا نه؟ خیلی دوست دارم که حرفاشو قبول کنم ولی کارایی که میکنه اصلا اینو نشون نمیده . همیشه هم بعد یه مدت میاد و کلی حرف قشنگ تو گوش من میچپونه و میره و دوباره منو با کلی فکرو خیال همینطور ول میکنه. هیچ وقت یه همچین احساسی ( در واقع به این روشنی ) نداشتم . ( این هم لابد تأثیرهمون دیوونگیهاست ) برای اولین بار شدیدا دوست داشتم که رودررو صحبت میکردیم . چون چشمها هیچ وقت دروغ نمیگن. { ولی نه !!!!!!! دیگه الان چه فایده داره ؟؟؟!!! خیلی مسخره است ! اینطور که اون حرف میزنه انگار عاشق اولین کسی میشه که بیاد جلوی چشاش. واقعا خنده داره . }
این حرفا حالا چه فایده داره؟ حداقل اش اینه که خودمو راحت میکنم . گاهی اوقات فکر میکنم شاید اگه زودتر حرفامو میگفتم همه چی فرق میکرد ولی بعدش سریع به خودم میگم " دیگه از این واضحتر ؟؟؟؟؟؟؟؟ "

No comments: