Tuesday, October 28, 2003

چرا بعضی آدما اینقدر کوچیک مغزن؟؟؟؟؟؟؟
یکشنبه من دیر رسیدم کلاس. یه پسره دیگه هم جلسه اولش بود ، اون هم با من رسید.توآموزش کار داشت یه کم از من دیرتر اومد تو کلاس. وقتی اومد ، صاف اومد نشست کنار من ! من اولش جا خوردم . چون اینجا اینطور مرسومه که دخترا جلو میشینن ، پسرا عقب! یا دخترا اینور میشینن ، پسرا ردیف بغلی ! خلاصه ..... من دیدم خانومای محترم جلوییه بنده شروع کردن به کر کر خنده! من هم که اصلا واسم مهم نیست ، خوب مگه میخواد منو بخوره ؟؟؟؟؟؟ !!!!
خلاصه از من کاغذ گرفت!
این استاد عوضی و مغز فندقیه ما یه break داد ! وقتی دوباره اومدیم تو کلاس ، یکی از بچه ها به من گفت : بیا جلو پیش من بشین ! من هم گفتم نه! و نرفتم. احساس کردم خیلی توهین به اون بدبخت که من یه دفعه جام رو عوض کنم. مگه اون طاعون داره؟! حالا فوقش هم داشته باشه. من احساس میکنم با این کار بهش توهین میکنم و دوست ندارم اینطور باشه. نمیدونستم اینقدر مردم دیوونه ان !!!!!! استاد عوضی و مغز فندقیه ما، برگشته به من میگه : " خانوم ... آقای ... با شما نسبتی دارن ؟؟ " من احمق دائم نیشواز هم با خنده گفتم: نه !!!!!!! تو دلم گفتم مرتیکه هر کی نشست بغل من، یعنی با من نسبت داره ؟
هیچی !!! این گذشت تا امروز که دوباره همین کلاس رو داشتیم. قبل از کلاس نشسته بودیم با بچه ها به شوخی و خنده. که یه دفعه یکی از بچه ها برگشت گفت : این آقای ... هم که چه گلوش پیش تو گیر کرده !! من هم شاخ درآوردم . میخواستم برگردم بهش بگم : اصلا فکر نمیکردم تو هم جزو این مغز فندقی ها باشی !!!!!! من که با خنده و شوخی رد کردم. ولی خیلی از حرفش تعجب کردم؟!
یعنی اگه یه دختر پسر سر کلاس بغل هم بشینن اینقدرعجیب غریبه؟؟ جدا چرا باید اینجوری باشه؟

*****************

اون استاده هم که قرار بود برم با دخترش جون جونی بشم !!! اولا که دخترش این درس رو حذف کرد ، ثانیا دقیقا مثل این آقای مینو تو باغچه مینو که یه دفعه شروع میکرد به چرت و پرت گفتن ، این هم اخرای حرفاشو همینطوری میگه. من که از اول تا آخر کلاسش فقط مشغول خمیازه کشیدن هستم.
از اون اول که میاد تا آخر با یه هارمونیه منظم ور میزنه !!! و بیشتر مثل یه لا لایی میمونه واسه من که تو رویاهام غرق بشم و یاد کارهایی که میخوام انجام بدم و فراموش کردم بیافتم.
خلاصه که دعا کنین من این درس رو پاس کنم.!!!!!!!!! الهی آمین .

****************

دارم HTML میخونم . کلی هم لذت مند شدم تا حالا!!!!!!!!! قراره یه سایت درست کنم. یه دستی هم به سر و گوش اینجا میکشم .

Sunday, October 26, 2003

توی مترو ( ایستگاه مصلی) خانوم بغلی : " باید نماز جمعه رو تو مصلی بذارن ، انقلاب خیلییییییییی دوره !!!! "و تأیید اون یکی خانوم بغلی !!!
کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن شاید امید تنها دارایی او باشد.
از حدی که لازم است مهربانتر باش.
وقتی عصبانی هستی به هیچ کاری دست نزن.
از کسی کینه به دل نگیر.تا می توانی جدایی ها را به وصل تبدیل کن.
هرگز به کسی نگو که خسته و افسرده به نظر می آید.
عادت کن همیشه حتی زمانی که ناراحت هستی خودت را سر حال نشان دهی.
برای تغییر دادن دیگران بیش از حد تلاش مکن.
پلها را از بین مبر شاید مجبور شوی بار دیگر از رودخانه عبور کنی.
متواضع وفروتن باش.
قدرت بخشندگی را از یاد مبر.
نسبت به مردمی که به تو می گویند خیلی صادق و بی ریا هستی محتاط باش.
دوستی های قدیم را دوباره تازه کن.
سعی کن زندگی همواره برایت پیام داشته باشد.
طوری زندگی کن که روی سنگ قبرت بنویسند : ( شخصی که از هیچ چیز در زندگی اش پشیمان نبود.)
احمقانه رفتار مکن.
وقتی میخواهی یک رابطه عاشقانه همانطور باقی بماند فقط بگو من مقصر بودم.
هیچ وقت فرصت ابراز علاقه به دیگران را از دست مده.
هیچ وقت تکه آخرشیرینی را نخور.
سعی کن مشکلات را به جای بزرگ کردن حل کنی .
کارت تبریکهای زیادی برای دیگران بفرست وبااین عنوان امضاکن(کسی که فکرمیکند شما فوق العاده اید.)
********

Tuesday, October 21, 2003

خواندمش و گریستم !
بازهم خواندم وگریستم!
و بازهم خواهم خواند و خواهم گریست ....

وقتی همه احساسشو ریخته بیرون ، وقتی میخوای بنویسی ولی همه کلمات و جملات تو مغزت رژه میرن. وقتی حروف برای لحظه ای میان جلوی چشات و تا میای بنویسیشون بهت ریشخند میزنن و ازت فرار میکنن...
وقتی تو موندی و همه احساس نا گفته ات!
وقتی تو میمونی و یه احساس ندامت گنده. یه علامت سوال گنده. یه تنهایی که برات جدید و قابل لمس و دردناکه ! یه عالمه خاطره ...........
ویه بغض جدید ! یه بغض که همه اش گلوم رو فشار میده. راه نفسم رو میبنده و من مثل همیشه که تمام بغضهام رو قورت میدم ، این رو هم دارم سعی میکنم قورتش بدم.
نمیدونم یعنی واقعا تموم شد؟؟؟؟ خوردش کردم ، خورد شدم .............
از اون روز همه اش دارم به خودم میگم چرا وقتی باید میومد نیومد و وقتی نباید میومد اومد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیگه اینقدر گند گفتاری زدم که میترسم پستش کنم.... ): همه اش دست و دلم میلرزه. خیلی برام ارزش داشت و داره .
از افعال ماضی حالم به هم میخوره!!!!!!!!
****

زندگی جریان داره! حالاهر چی اتفاق خوب یا بد برات بیافته بازهم زندگی جریان داره!

****

گذشته ما هرگز نمی میرد ، فقط به خواب میرود. واین گذشته ها گاهی درست در لحظه ای که هیچ کس انتظارش را ندارد ، از خواب برمی خیزد و مشت پر قدرت خود را بر سینه ما می کوبد. این هم یکی از شوخی های خداست!
خداوند بدین ترتیب ما را ادب می کند تا خود را فراموش نکنیم و متواضع و فروتن بمانیم.
****
اشتباهات ، تقصیرات و گناهانت را ببخش و به لطف خدا امیدوار باش.... خودت را ببخش وعفو کن!
****
کسی را سراغ دارید که از همه چیز راضی باشد؟ چنین چیزی امکان ندارد.
****

بالاخره کاستشون اومد به بازار............


Monday, October 13, 2003

نمیدونم آخه چرا من اینقدر احمقم؟
درسا شروع شده هنوز خیلی جدی نشده ولی خوب دیگه زیاده و من باید این ترم مثل خر ( وحتی بدتر از خر) درس بخونم.
دیشب هم که گل پسرمون اومد. دلم براش تنگ شده بود. دوباره میخواد بره .!!! نه ! :(
این روزا هم که دارن مثل چی میرن.دلم نمیخواد زود بگذرن. نمیدونم چم شده ؟! ): هیچ کاری نمیکنم ولی به هیچ کاری هم نمیرسم. حوصله درس خوندن هم ندارم. با این استادای شیک ما !!!!!
یکیشون که بابای یکی از دوستامه ، درسش (درسی که ارائه میده ) به طرز درد آوی غیر قابل فهمه !! )): و من باز هم مثل خر اندر گل وامانده ام . حالا قراره برم با این دختره جون جونی بشم ، یکم بچسبم بهش تا بلکه یه نمره قبولی بگیرم لا اقل!!!!!!!!! از اون کارایی که ازش متنفرم و هیچ وقت نمیکنم. ولی مجبورم.

Tuesday, October 07, 2003

دوباره داره شروع میشه. ولی این دفعه با همیشه فرق داره ! خیلی هم . همه چی با قبل فرق داره .
تازه دارم معنای زندگی رو میفهمم. آروم آروم ...
و این خیلی شیرینه ! یه تجربه جدید.
ترم آخرم هم که هسست و باید مثل چی درس بخونم .
نمیدونم اگه موقعیت کار برام جور بشه که خیلی عالی میشه !!!
دیشب با شادی صحبت کردم خیلی منطقی منو منصرف کرد. پس حالا از یه در دیگه وارد میشم. میخوام کنه بشم ، همچین بچسبم بهش که بالاخره به دستش بیارم . رویام رو میگم. آرزوی همیشگیم.
تو این مدت کتابی رو که یه دوست خوبم بهم معرفی کرده بود رو خوندم اینجا هم کلیییییییییی ازت تشکر میکنم خیلی عالی بود . اسمش " ماه و6 پشیز" بود .
از این مدل کتابا ( منظورم موضوشه ) قبلا هم خونده بودم ولی این بدجوری روم تأثیر داشت. باور نکردنی بود.


ضمنا از همه کسایی که اومدن و فرخنده زادروز بنده رو تبریک گفتن تشکر میکنم .