Tuesday, December 28, 2004

هیچی از این افتضاح تر نمیشه که تو پیش خودت هزار و یک جور فکر میکنی و برای خودت کلی چیز میسازی تو ذهنت و بعد ،...
همه چی نقش بر آب میشه! همه فکر هات و ... اشتباه بوده.
چی فکر میکردی ، چی شد؟!

Sunday, December 19, 2004

آدما چقدر راحت دروغ میگن.............
دارم یاد میگیرم که ، میتونی قشنگ زندگی کنی. فقط و فقط اگه خودت بخوای.
میتونی دوست داشتنی باشی ، اگر که همه رو دوست داشته باشی.
میتونی شاد باشی و...........
همه چیز به خودت بستگی داره!

Tuesday, December 14, 2004

از گوشه کنار

دارم corel میخونم. بالاخره بعد از کلی اور و ادا اومدن دارم کاری رو که قرار بود تو تابستون انجام بدم ، انجام میدم.
خوبه خیلی خوب پیشرفت کردم.
بابا دوباره داره شروع میکنه به دخالت کردن توی حریم من! خوشم میاد که من هیچی هم نمیگم و میرم کار خودم رو میکنم. خیلی جالبه من طرز زندگی بابا رو خیلی دوست دارم. و شاید هم خودش میدونه و برای همینه که همه اش راه میره و به من میگه که اینجوری نمیشه زندگی کرد و همه اش میخواد که من زودتر برم سر کار! اونم چه کارایی؟ یکیش کار تو بانک!!! جایی که من ازش متنفرم.
نمیدونم چرا هیچ کس درک نمیکنه که طرز دیگه ای هم میشه زندگی کرد. زندگی این نیست که یه کاری داشته باشی و صبح بری سر کار و شب برگردی و بشینی تو خونه و غذا بپزی و ظرف و لباس بشوری و بخوابی و فردا دوباره تکرار همین روزا و تکرار روزای قبلش و قبلترش و .................
کاش کسی رو ببینم که مثل خودم فکر میکنه ، کاش کسی رو ببینم که همونطوری باشه که تو ذهنم میپرستم و ساختمش!
فقط میتونم به خودم یه امید بدم ، اونم اینه که تا حالاش جوری جلو رفتم که خودم دوست داشتم. و شاید بتونم خودم رو جوری جلو ببرم که تا آخرش همونطور باشه!
لادن حامله است! و من دیگه مثل قبلا ها با دیدن یه زن که حامله است ، لبخند نمیزنم. دیگه خوشحال نمیشم. دیگه برام موضوع شادی نیست. دیگه با دیدن یه زن حامله ، به این فکر میکنم که در درجه اول اون زن دیگه برای خودش زندگی نمیکنه. دیگه اون زن زندگی شخصی نداره. دیگه برای خودش نیست! نمیــــــتونه باشه. دیگه زندگی اش مثل قبل نیست. و یک بلاتکلیف دیگه به بقیه اضافه شد.
ای کاش آدما اول فکر میکردن بعد بچه دار میشدن. ای کاش از آدم میپرسیدن که میخواد به دنیا بیاد یا نه؟ ولی نه ! اگر هم اونجوری بود مطمئنم که همه میخواستن بیان تا ببینن زندگی زمینی چجوریه؟! ( خودم رو که مطمئنم.)

Sunday, December 12, 2004

مرگ...

این چند وقته همه اش به فکر مرگم! انگار ازرائیل شده همنشین من! چپ میرم راست میام همه اش مرگ جلوی چشمم ست.انگار دور و برم موج میزنه.انگار هر طرف که میچرخم همیشه باید یه چیزی بیاد جلوی چشمام و این موضوع رو یادم بندازه.دیگه دارم به مرز جنون میرسم. واقعا دیگه از این فکرا خسته شدم.هر بار که به مامان و بابا نگاه میکنم ، یه دفعه این میاد تو ذهنم که وقتی اونا مردن من چکار کنم.؟؟؟؟؟؟؟؟تمام بدنم یخ میکنه، مغزم سوت میکشه . اشک تو چشمام جمع میشه. بغض میکنم و سعی میکنم این فکرها رو از خودم دور کنم. ولی با بدبختی یاد همه کسانی که مردن می افتم.دیگه واقعا تحمل این حالت هام رو ندارم. دیروز یه تست روانشناسی بود زدم ، جوابش این بود که شما در وضعیت خطرناکی قرار دارید و باید هر چه سریعتر به درمان خود بپردازید. تا حالا چندین بار تصمیم گرفتم برم پیش یه روانشناس یا مشاور، ولی هر دفعه یه چیزی باعث شده که من از این کار صرف نظر کنم. خیلی برام سخته که حرف بزنم...

Sunday, November 28, 2004

میدونی ، بعضی وقتها همه چی بر وفق مراده!
میدونی ، بعضی وقتها میتونی همون طوری که دوست داری باشی. دقیقا همون طور!
میدونی ، بعضی وقتها همه چی به نظرت قشنگ میاد!
میدونی ، بعضی وقتها دلت میخواد راه بری و خدا رو شکر کنی!
میدونی ، بعضی وقتها حتی سیاه هم به نظرت رنگ قشنگی میاد!

Sunday, November 21, 2004

دیروز داشتم دفتر خاطراتم رو ورق میزدم که رسیدم به این جملات :
« یکشنبه اول شهریور سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و سه :
داشتم این شعر سهراب رو میخوندم که میگه : ( حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست ! ) و با خودم فکر میکردم که ، کاش هیچ وقت حوا غفلت نمیکرد ، حالا چه رنگین ، چه سیاه سفید!
کاش اون موقع حس مردسالاری آدم گل میکرد و یکی میزد تو گوش حوا و نمیذاشت هیچ کدوم وسوسه بشن.
کاش حوا نازا بود. اونوقت اگه غفلت هم میکرد ، چه رنگین ، چه سیاه سفید ، اونوقت دیگه فقط خودش و آدم بودن که جور کارشون رو میکشیدن ، نه ایــــــــــن همه آدم.!!!!!!!!!! »

خیلی زشته بعد این همه سال زندگی با همدیگه ، بعد این همه با هم بودن ، اینطوری با هم رفتار کنین!
ای کاش میشد این جملات رو داد زد.
ای کاش میشد خیلی چیزا رو عوض کرد.
ای کاش میشد همه قلب ها زلال باشن.
ای کاش همه صادق بودن.
کاش کاش ... زندگی ما شده همه اش: ای کاش.

Tuesday, November 16, 2004

گاهی خیلی گاو میشم. اینقدر گه میشم که حتی خودم هم تحمل خودم رو ندارم. دقیقا مثل الان.
اه! خاک تو سر این بیشعورها که با این صدای گه و آشغالشون گند میزنن به آهنگ به این قشنگی. نمیدونم کدوم خری به اینها گفته صداتون قشنگه؟! به نظر من باید اون شخص محترم رو با کمال احترام دار زد!!!!!
گاهی اصلا حوصله ندارم. مثل الان. دلم میخواد با همه لج کنم حتی با خودم دلم میخواد خرخره یه نفر رو بجوم. دلم میخواد فحش رو بکشم به تموم دنیا.
اینجور وقتها یه دفعه دلم میخواد چمباتمه بزنم تو تختم و سرم رو بذارم رو زانوهام و گریه کنم.
اه! اه! اه! انگار باید همیشه یه چیزی باشه که گند بزنه به تموم برنامه هات! الان چند هفته است که میخوام برم بیرون؟! اگه خودم از اول گه بازی درنیاورده بودم با همون رنو نشسته بودم تا دستم اومده بود که قلق کوفتیش چیه، الان مجبور نبودم برم منت شادی و بابا رو بکشم بیاین بریم بیرون پوسیدم!
مهنوش دوباره زنگ زده بود و من نبودم. یه جورایی هم دلم براش تنگ شده هم نه!
وای خدایا من چه مرگمه؟!
از این رنو هم بدم میاد. اون روز که با بابا برای اولین بار رفتیم پارک جنگلی و من نشستم پشتش دیگه قسم خوردم که هیچ وقت نشینم پشتش. بعد از اون روز یه بار با بابا رفته بودیم سهمیه ای رو که اداره شادی اینا داده بود رو بگیریم یه فعه بابا 206 رو زد کنار گفت بشین پشتش. خودم کف کرده بودم اینقدر که خوب روندم. ولی دیگه بهم نمیده. خسیس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اه! اه! دارم دق میکنم. بچه ها بهم میگن برو یه دوست پسر پیدا کن ماشین داشته باشه بده بهت برونی! پــــــــــــــــــــوف زر مفت! مگه اینقدر احمقم؟!
از پاییز و زمستون مـــــــتـــــــــنــــــــفـــــــــرم آدم دلش میگیره ، دق میکنه ، همه اش تو خونه! اینا هم که همشون مرغن! ساعت 10 همه تو رختخواب.
اه! دلم گریه میخواد . این هفته اصلا نرمال نبودم. بچه ها هم فهمیده بودن. تازه خیلی خودم رو نگه میدارم که مثلابا اونا آدم باشم.
بعضی چیزا مایه دق هستن . کاش میشد آدم خاطراتیش هم که اینجوری بودن از تو ذهنش پاک میکرد.
همین امروز یکی از گه ترین روزای زندگیم بود. دقیقا حال هولدن رو درک میکنم. بیچاره من و اون!! بیچاره ما!!

Tuesday, October 26, 2004

زندگی هنر نقاشی کردن ، بدون استفاده از مداد پاک کن است !!!

Tuesday, October 19, 2004

وای که این روزا چقدر حال میده!!!!!
روزای خوبی هستن!! دلم میخواد هیچ وقت تموم نشن.
کاش میشد اما نمیشه ....
بعد 3 هفته فرانسه حرف زدن خیــــــــــلیه!!!!!!بچه هایی هم که باهاشونم که خوبن! ( شاید هم تا حالا خود واقعیشون رو نشون ندادن؟؟؟!!! )
در هر صورت بهمون خوش میگذره. من هم دارم تمرین میکنم که زیاد سخت نگیرم.
دانشگاهمون هم خیــــــــلی خوبه. از درسام هم که لذت میبرم.
کتابخونه هم که میرم ! کتاب میخونم.
رو هم رفته ملالی نیست.

زندگیم جوریه که خیلی وقت بود دنبالش بودم و حالا که همون شده که میخواستم ، دوست ندارم به این زودیها از دستش بدم.

Saturday, October 09, 2004

ممکنه یه کار اشتباهی بکنی که تا آخر عمرت تاوان اون رو باید پس بدی.

یه حس آشغال فقط به خاطر اینکه غفلت کردی اون هم نه عمد.

نمیدونم شاید هم عمدی در کار بوده. آره حتما من قرار بوده از همون اول اینجوری بشم.

_____________________**************_____________________

اعمال شیطانی......... وجود پاک یه بچه آلوده به چیزی میشه که خودش هم نمیخواسته!
مطمئنا نمیدونسته و اونقدر هم حالیش نبوده که بفهمه و حتی احتمال یه چیز وحشتناک و همیشگی و نابود کننده رو بده!
میداده؟؟؟ نه مطمئنا نه!
پس خدا اون وسط چی کار میکرده؟ ناظر بوده؟ یا میخواسته یه بچه رو امتحان کنه؟و تا هنوز و تا همیشه به این کارش ادامه میده؟؟؟؟
گریه. یا خلا . یا پشیمونی؟ هیچ کدوم همیشگی نیستن !
اون چیزی که ابدیه نابود شدن و جهنم برای اون بچه است.
خدا براش مقدر کرده بوده که بسوزه. از اون روز تا همیشه.
بعد با خیال راحت خودش رو کشیده کنار و میگه: اون خودش رفت به اون سمت.
در صورتیکه اون تو بودی که اولین بار هلش دادی به اون سمت.
قبول ندارم. نمیتونم داشته باشم.

گریه . بغض . گریه. خفقان.
احساس گناه یا خلا؟ یا لذت؟ یا پیروزی؟
یا دهن کجی؟



*_______________________________________*

تولدم هم اومد و گذشت!!!!! 3 مهر.
یه روز با انواع و اقسام حسهای مختلف!
غم شادی تنفر لذت عشق .....................
دارم پیر میشم.
دارم از دست میرم.
همچنان.!.

Sunday, September 19, 2004

پیدا کردن دوستای قدیم چه حالی میده!!! مخصوصا اگه یه مدتی باشه که از
شدت فکرای جورواجور و مزخرف مغزت باد کرده باشه!
بالاخره به اون چیزی که میخواستم رسیدم. حس خوبیه!
یا بهتره بگم عـــــــــــالــیـــــه ! فوق العاده است.

گواهینامه رانندگیم رو گرفتم. دانشگاه ، رشته مورد علاقه ام قبول شدم. یعنی زبان فرانسه!
بالاخره اون روزای مسخره تموم شد.خوشحالم. خــــیـــــــــلی.

چند تا کتاب خوب خوندم این چند وقته که خیلی برام جالب بودن!
* زوربای یونانی نوشته نیکوس کازانتزاکیس : اولش یه کم ازش بدم اومد ولی خودم
رو مجبور کردم که تا آخرش بخونم ، بعد نظر بدم. که دیدم اتفاقا برام جالب هم بود.
یه جاهاییش رو خیلی خوشم اوم. مثلا اونجاهایی که در مورد خدا میگفت. برام جالب بود.

* آبروی از دست رفته کاترینا بلوم نوشته هاینریش بل : تا به حال کتابی ازش نخونده بودم.
نثرش که خیلی برام جالب بود. موضوع کتاب هم که دیگه نگو!

* یک روز مانده به عید مانده به عید پاک نوشته زویا پیرزاد : از این نویسنده هم تا بحال
چیزی نخونده بودم. ازاین حالت اپیزودی کتاب زیاد خوشم نیومد ولی موضوعش چیزی بود
که چند وقته بدجوری ذهنم رو مشغول کرده. کاملا برام ملموس بود و میتونم بگم که داشت
گریه ام رو درمی آورد. روی هم رفته بد نبود.

همه شون رو توصیه میکنم بخونین!

Saturday, August 28, 2004

چقدر زندگی مرموزه! چقدر اتفاقات عجیب غریب و غیر منتظره ممکنه برات اتفاق بیافته ،چیزایی که اصلا احتمالش رو هم نمیدادی !! تو باید توی این موقعیتها قدرت حفظ روحیه وکلا جمع و جور کردن خودت رو داشته باشی. یعنی در واقع زود جا نزنی و بتونیبه قول " آقای ناصری " ( مربی تعلیم رانندگیم ) خودت رو با هر شرایطی وفق بدی!این خیلی مهمه ! که تو به جای خود زنی ، یا فحش دادن به زمین و زمان خودت رو وفق بدی. چون در غیر اینصورت این تنها و تنها خودتی که صدمه می بینی!!!!!

Sunday, August 22, 2004

همه چیز میگذره اما ...

همه چیز میگذره اما چطوری؟

Tuesday, August 10, 2004

گه گیجه
!!!!!!!!!!!!!!

به معنای واقعی ......


Saturday, August 07, 2004

فقط میترسم که
فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی
باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد
و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودم
را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای
اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی ديوار خميده و
مثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای
اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتر
بشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم
خودم را بهتر بشناسم.

«بوف کور »

Thursday, July 29, 2004

چون از او گشتی همه چیز از تو گشت
چون از او گشتی همه چیز از تو گشت

Sunday, July 18, 2004

  دست خودم نیست گاهی اوقات حالم ازهمه چیز به هم میخوره!
میخندم اما خنده ام تلخه میدونی
می گریم اما گریه از درده میدونی
خنده ام برای پوچی دنیاس میدونم
گریه ام برای عشق بیهوده است میدونم بذار بیهوده براین دنیا بخندم...

Thursday, June 17, 2004

برای اینکه چیزی یاد بگیری لازمه که مقداری از وقارت رو از دست بدی.

کاش من هم بلد بودم.
خیلی چیزا رو، خیلی چیزا رو ،.........

Thursday, June 10, 2004

دیگه از شبا متنفرم...

بعد مدتها دوباره اومدم که بنویسم. بعضی وقتها فقط دلت میخواد بنویسی نمیدونی چی هم میخوای بنویسی ولی انگار یه چیزی مجبورت میکنه که بنویسی. یه چیزی حدود 3 هفته - بلکه هم کمتر- بیشتر نمونده !!!!
خدایا خواهش میکنم کمکم کن.
این روزا همینطوری دارن میگذرن. دیروز که با یاسی و شادی و شبنم رفتیم جام جم . کلی قیافه عج وجق هم دیدیم. ( من که بعد اون زلزله لعنتی خیر سرم دارم متحول میشم ! دیگه روسری تا جای ممکن جلو ، دیگه شلوار کوتاه ممنوع! ، مانتوی آستین کوتاه ممنوع! ، و خلاصه یه مشت از این جور حرفا و تریپ بچه دین داری!!! البته از خدا میخوام که کمکم کنه. ) میدونی زلزله هه خیلی بد بود. توی حموم بودم که زلزله شد ( شانس آوردم کفی نبودم!!! ) همه جیغ میزدن شــــــــــــــــــــــــــــبنم )))): من هم که نفهمیدم چجوری از حموم اومدم بیرون . تقریبا پریدم و رفتم زیر چارچوب دراتاقمون. تکوناش خیلی طول کشید . خونه ما هم که عین ژله می رفت میومد. خونمون یه عــــــــــــالمه ترک خورد.
من عین این احمقا میخندیدم شادی بغل دست من از ترس دائم جیغ میزد و من هم بیشتر میخندیدم . شادی با جیغ خودش رو تخلیه کرد من هم با خنده .( البته تخلیه که نشدم تا چند روز پیش هنوز وقتی وایمیستادم پاهام زیرم میلرزید و شبا هم احساس میکردم تختم میلرزه ) هنوزهم شبا بدجوری می ترسم و فقط روزا احساس امنیت میکنم. یه مدت عاشق شبا بودم ولی حالا از شبا متنفرم. :((((

دلم چیزای جدید میخواد. کارای جدید . 3 هفته لعنتی . فاصله 3 هفته ای به نظرم یه دنیاس ولی همین 3 هفته خیلی سرنوشت سازه. یـــــــــه عمر . چیز کمی نیست . یـــــــــــــــــک عمر...

راستی میدونین، اگر خواستین به من چیزی بدین به این آدرس بدین : shafnam@gmail.com

Saturday, May 22, 2004

Sometimes something happens to you that you aren't responsible for.
In fact you don't know how that happened to you?!

Tuesday, May 18, 2004

ادم گاهی حوصله هیچ کس را ندارد،حتی خودش را،حتی حوصله صدای مرتب و زنده نفس هایش را هم...
ضعف من در نگفتن چیزهایی ست که فکر می کنم هر کسی باید خودش بداند،خودت بدانی ...
و بقیه اش باشد برای خلوت خودم...

از بلاگ شقایق

Tuesday, April 27, 2004

از اونجایی که بنده دیدم همه Gmailگرفتن و من حسودیم درد گرفت آدرس جدید من اینه :


shafnam@gmail.com

در مورد مطلب پایینی نظر خوب میخوام. یه کم جرات داشته باشین حرف دلتون رو بگین.
متشکرم.

Tuesday, April 13, 2004

میخوام نظرتون رو در مورد این نوشته ام بدونم.

تعریف ظالم چیست؟ به که میگویند ظالم؟
آیا در تعریف شما ، خدا ظالم نیست؟

( تازگیها از صبح تا شب کفر به هم می بافم . )


ولی مگر این ظلم نیست که تو را به زور و اجبار به زمین بفرستند و به تو امر کنند اینگونه بزی ، آنگونه حرکت مکن .... وگرنه .... آنچنان تو را به زمین گرم بزنم که حظ کنی!

خدا داره زور میگه ! از ازل داره زور میگه

Monday, April 12, 2004

هیچ وقت هیچ چیز اون طوری که تو انتظار داری پیش نمیره ! یا اینقدر خوب خوب میشه که باورت نمیشه ، یا اینقدر افتضاح میشه که نمیدونی گندی که بالا آوردی رو چجوری جمع و جورش کنی !
همیشه باید منتظر غیر منتظره ها باشی ! باید یاد بگیری چطور بهشون چنگ بندازی تا پشیمون نشی .
من هنوز یاد نگرفتم ، ولی خوب کم کم دارم تجربه مند میشم . آروم آروم یاد می گیرم.
*********************
این نوشته های من رو هم زیاد جدی نگیرید. برای همین گفتم کسی به خودش نگیره! چون بیشترش توی فکرم اتفاق می افته!
**********

Wednesday, April 07, 2004

من از تشنگی های خود با تو گفتم

واز مخزن بغض ها در گلويم

جواب تو تکرار تلخ عطش بود

و سنگی که لغزيد سوی سبويم

(مرحوم سید حسن حسینی)
درگذر جاده زندگي آموختم كه: مي توان در يك لحظه تصميم گرفت و يك عمر رنج كشيد
مي توان به رفتن ادامه داد ،خيلي بعد از آنكه تصور مي كني ديگر نمي تواني
مي توان افكار را كنترل كرد و يا آنها تو را كنترل مي كنند
بلوغ به تجربه هاي تو و درسهايي كه از آنها گرفتي مربوط است نه به سالهاي زندگيت
قهرمان كسي است ؛ كاري را لازم است انجام شود ، بي توجه به عواقب آن انجام دهد
گاهي حق داري عصباني باشي ، اما حق نداري ظالم باشي
مجبور نيستی دوستت را عوض كني ، اگر بداني دوستت عوض خواهد شد
زندگيت مي تواند در يك لحظه توسط مردمي كه تو حتي نمي شناسي تغيير كند
حتي زماني كه تصور مي كني چيزي براي بخشيدن نداري مي تواني به كسي كه كمك مي طلبد ببخشي
اگر كسي آنگونه كه تو مي خواهي دوستت ندارد به اين معني نيست كه در عشق او نقصي هست
با دوست مي توان در سكوت و بدون انجام هيچ كار مشخصي بهترين اوقات را داشت
كساني را كه بيشتر دوست داري زودتر از دست مي دهی
دلم میخواست بهتر از اینی که هست سخن میگفتم.

من سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد.

و هیچ کس وسعت بی انتهای ترس های مرا درک نکرد ...
شاید اصلا همه اش تقصیر من بود . یعنی %100 تقصیر من بود. شاید خیلی راه های دیگه وجود داشت که من بهشون فکر نکردم و اونا رو انجام ندادم. شاید ... نمیدونم هر چی بود ! ولی این رو میدونم که ترسیدم.


درقفسم آينه ای نصب کن

تا پروبالم دوبرابر شود!

Sunday, April 04, 2004

حرفهایت دیگر هیچ احساسی را درمن بر نمی انگیزد.

(خواهشمندم کسی این حرفها رو به خودش نگیره!)

دلم تنگ است
دلم به اندازه تمام ابرهای آسمان که این 2 روز میگریند تنگ است.

نه به خاطر تو ،
نه!
اشتباه مکن.
به خاطر تمام آن روزهایی که به خاطر تو از دستشان دادم دلم تنگ است........
تعریف ظالم چیست؟ به که میگویند ظالم؟
آیا در تعریف شما ، خدا ظالم نیست؟

( تازگیها از صبح تا شب کفر به هم می بافم . )


ولی مگر این ظلم نیست که تو را به زور و اجبار به زمین بفرستند و به تو امر کنند اینگونه بزی ، آنگونه حرکت مکن .... وگرنه .... آنچنان تو را به زمین گرم بزنم که حظ کنی!

خدا داره زور میگه ! از ازل داره زور میگه .
من که میدونم همینجوریش میرم جهنم . !
دیگه ....

Thursday, March 25, 2004

و من چه احمقانه به تمام حرفهایت گوش میدهم .
ومن چه احمقانه حرفهایت را باور میکنم.
ومن چه احمقانه روزها را با یاد تو شب میکنم.
ومن چه احمقانه احساس میکنم که باز هم تو را دوست دارم.
ومن احمقم . بی نهایت احمق.

I don't want LOVER , I just need a FRIEND....

چه روزهای غریبی...........

Thursday, March 11, 2004

نمیدونم چرا همه اش دلم شور میزنه!
از یه طرف میخوام برم ، از یه طرف نمیخوام برم.
امروز ساعت 7 بعد از ظهر میرم.
امیدوارم خوش بگذره.

Tuesday, March 09, 2004

چه حال خوبی!!!!!!!!! عالیه! عالیه. عالیه.عالیه. ...............
باورم نمیشه بعد این همه وقت دوباره شنیدمش.
بدنم یخ میکنه. داغ میکنه. میلرزم .

چقدر عجیبه درست روزی که تمام نوشته های تلخ و نا امیدانه ام رو پاک کردم.
درست روزی که خوش بودم .............

اه . Shit کاش loop دائم داشت.

عجیبه! فراموش میشی . آروم آروم. دیگه کسی تو رو یادش نمی یاد.

سیر نمیشم. سیر نمیشم. اون شب هم فقط به عشق این آهنگ بیدار موندم. تا مغز استخوانت میره. فرو میره سوراخ سوراخت میکنه.

بعضی چیزا غیر قابل درکن. یا لااقل من نمیفهمم !
یه دفعه این قدر به یکی نزدیک میشی ، این قدر که فکر میکنی فقط اونه که تموم حرفای تو رو میفهمه ! فقط اونه که میتونی باهاش راحت باشی.
ساعتها پای چراغ خاموشش میشینی و میگی الان میاد ، الان میاد ............ ولی دوباره مثل همیشه خسته و ناراحت ، و بعد کلی انتظار بیهوده بلند میشی .
همه اش چرت. یه مشت خزعبلات !!!!!!! باید از همون اول میفهمیدم.




Wednesday, March 03, 2004

ای دوست
این روزها
با هر که دوست می شوم احساس میکنم
آن قدر دوست بوده ایم که دیگر
وقت خیانت است .........

( نصرت رحمانی )

Monday, March 01, 2004

چقدرشیرینه ، ذوب شدن ! آرام آرام حل شدن تا انتها !

چقدرشیرینه، گم شدن در باد! گذشتن و رفتن تا دورها !


**********************

تا حالا چند تا فرشته رو زیر گرفتی؟

میدونی یا حسابش از دستت در رفته !

Tuesday, February 24, 2004

حوصله ام بدجوری سر رفته !!!!!!
همه اش تو خونه ام. خوب معلومه آدمی که همه اش تو خونه باشه ، آخرش یا دق میکنه یا خل و چل میشه!
این ISP عزیز هم که قربونش برم ، ذغالی شده. به پت و پت افتاده.

***********************

چرا یه عده عادت کردن واسه ابراز عقایدشون به همدیگه بپرن و همدیگه رو تیکه پاره کنن ؟!!!!
واقعا آدم دلش به حال یه همچین آدمای پست و بی مقداری میسوزه. یه عده که فقط یاد گرفتن فحاشی کنن.
واقعا که ..... واقعا که ......
لطفا یه کم درک و شعور و فرهنگتون رو بالا ببرین.

Monday, February 09, 2004

میگم : دیگه واقعا خسته شدم !!! از ترسام ، از گندای گفتاری که میزنم. از اون عادت لعنتی که گند زده به زندگیم ...
میگه : همه چیز به خودت بستگی داره!!!! تا خودت نخوای نمیشه.
میگم : هر دفعه میگم دیگه پیش نمی یاد ولی باز هم همونطور میشه. اه . اه . اه ....
این بار هم تکرار شد .
میگه : با شنا ختی که من از تو دارم ، ( بعد از یک مکث طولانی ، که سر من از هیجان دونستن باقی جمله اش تقریبا به دوران افتاد ، میگه : ) متاسفم! ولی قابل پيش بينی بود. هميشه قابل پش بينیه ...............

**********************

ذهن آدم عجب چیز با حالیه !
تا به حال شده خواب کسی یا جایی رو ببینین که تا به حال ندیدینش؟!!!!!!!!

**********************

حالم از این احساساتی که یه دفعه تو وجود آدم قل قل میکنه به هم میخوره.
دلم میخواد اون احساسات هیچ وقت نباشه. دلم میخواد بعضی وقتا سنگ بشم ! ولی نمیشه.

**************************

تا به حال پیش نیومده بود تا از این امکانات enetation استفاده کنم. خیلی دوست داشتم ببینم چجوری میشه ازش استفاده کرد. خوب حالا یاد گرفتم. جناب روشنگر تشکر!

Wednesday, February 04, 2004

آره من هم عاشق موسیقی متن فیلم شدم . ( همون فیلم مرد مرده ) خیلی جالب بود! از اول تا آخر فیلم موسیقی اش یکی بود ولی آدم حالش به هم نمیخورد !!!!!!!

Saturday, January 31, 2004

الان فکر کنم نزدیکه یه یک ساعتی بشه که نشستم اینجا تا بنویسم.
Shakira هم تو گوشام داره تقریبا فریاد میزنه ، منم دلم نمی یاد بهش بگم خفه!!!

دلم برای بعضی از دوستام تنگ شده. خیلی کم پیش می یاد دلم برای کسی تنگ بشه!
یکی از کسایی که دلم براش خیلی تنگیده مریمه! مریم دوست جون جونیه شادی بود ، یعنی هست! ولی الان نزدیکه 1 سال و نیمه که رفته کانادا . دلم براش خیلی تنگ شده. کاش می شد برگرده.( دیشب خوابشو دیدم ! خواب دیدم اومده ایران . )

*************************

من عاشق فیلمم! فیلمای مستند رو هم خیلی دوست دارم. از کانالهای تلویزیون هم ، کانال 4 رو خیلی دوست دارم. مخصوصا 2 تا برنامه : مستند 4 و سینما 4 رو سعی میکنم ببینم . بیشتر فیلمایی که میذاره فوق العاده است.
کانال 1 هم تازگیها یه برنامه گذاشته به اسم سینما 1 . این برنامه هم برعکس بقیه برنامه های کانال 1 خیلی برنامه خوبیه! تقریبا هر هفته سعی کردم برنامه اش رو ببینم . ولی متاسفانه چون دیروقت میذاره دیگه نمیتونم نقدش رو ببینم. همین فیلمش رو هم که با اعمال شاقه میبینم. چون خانواده ما ( به قول مریم ) مرغ تشریف دارن ! و ساعت 10 شب خاموشیه !!!!! )))))))))))))))): برنامه سینما 1 هر هقته 5 شنبه ها ساعت 10:30 یا 11:00 شب این طورا پخش میشه. این هفته هم فیلمش " بولینگ برای کلمباین " من این فیلم رو تو سینما فرهنگ دیدم . و واقعا لذت بردم. مایکل مور شاهکار زده بود. از چیزای خوب این برنامه اینه که سعی کردن کمترین سانسور ممکن رو بکنن و این واقعا عالیه !
فیلم 2 هفته پیشش " نمایش ترومن بود " از این فیلم هم واقعا خوشم اومد.
یه فیلمی که برام جالب بود ولی چیز زیادی ازش درک نکردم فیلم " مرد مرده " بود ، از" جیم جارموش " از این کارگردان فیلم " گوست داگ " رو هم قبلا دیده بودم. ولی متاسفانه از اون هم چیز زیادی دستگیرم نشد.
کسی میتونه برای من یکم توضیح بده تو این فیلما ماجرا از چه قراره ؟!
برنامه سینما 4 پنج شنبه ها ساعت 15:45. و مستند 4 ، چهارشنبه ها حوالی ساعت 6 دقیقا یادم نیست.

Sunday, January 25, 2004

مرسی امیر ! درست شد.
تو کجایی ؟ یه مدت میای ، دوباره میری غیبت میزنه.
..............................
راستیییییییییییییییییییییییییی من مدرکم رو گرفتم . ایول به خودم.
.............
لطفا برای هر کدوم از مطالب توی نظر خواهی خودش نظر بدین.
پیشاپیش تشکر!
5 شنبه رزیتا عقد کرد. جدا شد. رفت .

خوشبخت شی عزیز.
.................................................
جمعه رفتیم ختم.
دخترعمه مامان.
تا به حال ندیده بودمش. میگفتن از اون مومنای حسابی بوده. خیلی زن کامل و خوبی بوده.
خدا بیامرزتش.
خدا ما رو ببخشه اینقدر تو ختم خندیدیم که تعجب کردیم چرا هیچ کسی ما رو نمیندازه بیرون!
خوب چی کار کنیم روضه خونه اینقدر دری وری تحویل ملت میداد که نمیشد نخندید.
سر شام هم که 60 بارهی گفتن خانوما بفرمایین شام . ولی هیچ کس به روی خودش نمی آورد. من هم که خیلی شیک بلند شدم و اولین نفر راه افتادم . هی شادی گفت زشته هیچ کسی نرفته. من هم گفتم برو بابا اینا منتظرن یکی بلند شه پاشو بریم. بلند شدیم تلق تلق رفتیم سر میز.و اینگونه بود که بعد ما ملت هجوم آوردنو گشنه نماندند و کلی دعا به جون ما کردندندی.
.............................
وقتی توی خونه ام همه اش میخوام بخورم.
دوباره دارم چاق میشم )))))))))))))))))))))))))))))))))))))):
...................
یه چیزی هست که خیلی برام عجیب غریبه!
اونم سیر صعودیه مسیحی شدن مسلموناس. ( لااقل تو فامیل ما که سیر صعودی وحشتناکی پیدا کرده )
دلیلش چیه؟ چرا باید مسلمونا از دین خودشون که کاملترین دین در برن؟!
وقتی با چند نفرشون صحبت کردم دلیلشون این بود که میگفتن اسلام دین بزن بزن و جنگه ! ولی مسیح همه رو به صلح و دوستی دعوت میکرده! همیشه وقتی از مسیح حرف میزنن میگن آروم و متین بوده حتی وقتی قیافه اش رو میکشن یه قیافه آروم میکشن.
ولی وقتی مثلا از علی میگن ، میگن خیلی خوب میجنگیده ، قیافه اش رو هم که میکشن همیشه اخمالو و....

چمی دونم خلاصه از این جور حرفا. این یکی از چندین تا دلیلشونه.

ولی من سوالم اینه ، چرا کسایی که به ما دینمون رو معرفی کردن اینقدر افتضاح معرفی کردن؟!
من خودم شیعه هستم ولی از شیعه ها متنفرم ! به خاطر اینکه همیشه تو همه کاراشون میچسبن به جزئیات مسخره ای که از اصل موضوع کاملا دور میشن. برای هر چیزی هم واسه خودشون یه راه در رویی همیشه جور میکنن و فتوا صادر میکنن.
مثلا نذر کردنشون که نوبره. { من به نذر اعتقاد ندارم. چون به نظرم یه جور باج دادن به خداس. کار
مسخره اییه !!!!!! }
اگه این سریال هندیه ( مسافری از هند ) رو دیده باشین ، تو قسمت آخرش داییه به رامین خیلی خوشگل میگفت : برو دنبالش ! نذار نذرش رو ادا کنه و براش کفاره بده!!!!!! مسخره است. یکی هم که مثلا مسلمون درست و حسابی شده میخوایم از راه به درش کنیم.
...........

Friday, January 23, 2004

وقتی حس میکنی دنیا میخواد باهات بجنگه ، تو جا نزن !! هیچ وقت!.
بگو به درک. پس بچرخ تا بچرخم.

همه اش این روزا به خودم میگفتم که اگه نشد ، حق نداری ناراحت بشی و زانوی غم بغل بگیری و جا بزنی!!!! باید حتما حتما حتما دوباره امتحان کنی. و موفق بشی.
ایندفعه دیگه میزنم تو گوشت. من به اون چیزایی که میخوام میرسم. اینو مطمئنم.

Thursday, January 22, 2004

سایز فونت خوبه یا کوچیکه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه آرشیوم هم درست شد!!!!!!!!!
هورااااااااااااااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!
کمک!!!!!!!!!!!!! من آرشیوم خراب شد )))))))))))))))))):
چجوری درستش کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Tuesday, January 20, 2004

آقا کمک!!!!!!!!! من یه سایت میخوام که بتونم توش عکس uploud کنم.

Sunday, January 18, 2004

چقدر بد اخلاق شده بودی. اصلا خیلی بد مریضی!!! همچین کولی و نازک نارنجی هستی که آدم حرصش در می یاد. فقط دارم دعا دعا میکنم که اخلاقت دوباره سگی نشه.


مثل اینکه دعام گرفت! نه احتیاج به عمل داشتی ، نه اخلاقت سگی شد!
یادته اون موقعها رو؟ هر دفعه که اینجا میومدن تو اخلاقت مزخرف میشد؟ یه دفعه میزدی به سیم آخر؟.....
ولی حالا . خیلی گل شدی.

***************
در حال حاضر اصلا حوصله ندارم. عمه از 1شنبه اینجاس. و من دارم تمرین آدم بودن میکنم.
آدم بودن !!!!!!! سخته. خیلی سخته.
بعد از گذشتن 1 هفته و تلاش های بی وقفه ، من هنوز همون احمق و ترسو و خجالتی که بودم هستم.

***************
دلم میخواد کلی بنویسم و بنویسم . ولی متأسفانه هیچی تو ذهنم نیست. حتی اون گوشه موشه های ذهنم هم انگارهم پره هم خالیه! زوایای تاریک .

Sunday, January 11, 2004

صبح بود . داشتم صبحانه میخوردم ، که تو اومدی.
زنگ زدی ، چای نیم خورده روی میز همون طور موند. در رو باز کردم و منتظرت موندم تا از پله ها بیای بالا.
کاری که نمیکردم.
نون گرفته بودی.
سلامی نه چندان گرم از طرف من و جوابی نه چندان گرم از طرف تو !
درست مثل همیشه!! مثل تموم اون 19 سال.
نون رو از دستت گرفتم و بردم توی آشپزخونه. همه اش توی فکر عملت هستم. از دیروز تا حالا!