Wednesday, July 23, 2003

# خیلی جالب و عجیبه که زندگی آدم سر 1 هفته عوض بشه ! اون هم به طرز غیر قابل باوری! به خاطر چی؟ به خاطر خوندن یه کتاب که توصیه میکنم حتما حتما حتما بخونین . ( که البته در حال حاضر شده 2 تا کتاب )
دارم یاد میگیرم برای اینکه زندگی کنم باید دیوونه باشم . این کتابا رو برای بار دوم بود که میخوندم و هنوز هم احساس میکنم که باید بازهم بخونمشون. از اون دسته کتابایی هستن که هیچ وقت نباید بذاریشون کنار!
دیگه دارم یواش یواش ترسامو میذارم کنار و همون طوری زندگی میکنم که قلبم میگه. دیگه هر کاری که میخوام میکنم و به خودم میگم : " من چیزی از دست نمیدم. " تازه کلی هم چیز یاد میگیرم.

{ - من میروم نمیخواهم مزاحم باشم .
ماری اورا به گوشه ای راهنمایی کرد.
* تو هیچ چیز یاد نگرفته ای ؟ حتی با نزدیک شدن مرگ ؟ دست بردار از این فکر که تمام مدت مزاحمی که شخص کنارت را اذیت میکنی. اگر مردم از تو خوششان نیاید میتوانند اعتراض کنند. و اگر شهامت اعتراض ندارند مشکل خودشان است .
- آن روز به طرف شما آمدم داشتم کاری را میکردم که هرگز جرأتش را نداشتم.
* و به خودت اجازه دادی با شوخی یک شخص دیوانه تحقیربشوی . چرا فقط شمشیرت را رو نکردی ؟ چه داشتی که ازدست بدهی ؟
- وقارم را ! چون در جایی بودم که بودنم پذیرفته نبود.
* وقار چیست؟ این که بخواهی همه فکر کنند تو خوب خوش رفتار سرشار از عشق نسبت به مردت هستی. آیا کمی احترام هم برای طبیعت قایلی؟ چند فیلم حیوانات را تماشا کن و ببین چطور برای جایگاه می جنگند.
همه ما از صمیم قلب آن سیلی تو را تأیید کردیم. }

# دارم یاد میگیرم که دیوونگی کنم. دیوونگی یعنی اینکه از خطر کردن نترسی. ترساتو بذاری کنار. كارايي رو كه قبلا از انجامشون مترسیدی با خیال راحت انجام بدی.
دیروز رفته بودیم کلاردشت . یه سفر یه روزه عالِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِی !!! با یه روح آزاد . روح سبک . تو جاده یه جا نگه داشتیم یه کم خستگی در کنیم . بارون نم نم و خِِیلی ریز ( یا به قولی خر تر کن !) می بارید. من از ماشین پیاده شدم. و تنهایی شروع کردم به قدم زدن. (( اینطور موقعها تنهایی رو بیشتر دوست دارم )) احساس کردم باید از خدا تشکر کنم به خاطر تمام چیزایی که بهم داده . یه دفعه وایسادم دستامو دو طرف بدنم باز کردم کف دستام رو به آسمون صورتمو گرفتم بالا قطره های ریز بارون میخورد تو صورتم احساس تازگی و زنده بودن میکردم. بعد شروع کردم اروم اروم با خدا صحبت کردن . یواش یواش احساس کردم چقدر اروم شدم و چقدر بهم نزدیکه خیلی احساس خوبی بود.
برای من این یه جور دیوونگی بود .چون کاری رو کردم که هیچ وقت قبلا جرأت انجام دادنش رو نداشتم . چون جلوی بیه خجالت میکشیدم. ولی اینبار اینطور نبود. وای که چقدر دوست داشتم الان دوباره اونجا بودم.


# چرا ؟ چرا باید اینجوری باشه ؟
امروز از اون روزای سگیمه!!!! اه ! نمیدونم . اصلا نمیفهمم آخه چرا باید 2 نفر از نزدیکترن کسای من برام انرژی منفی داشته باشن؟ تو این روزای سگی هم که دیگه اصلا نمیخوام ببینمشون ! حوصله حرف زدن ندارم. پس ولش.

No comments: