Tuesday, December 28, 2004

هیچی از این افتضاح تر نمیشه که تو پیش خودت هزار و یک جور فکر میکنی و برای خودت کلی چیز میسازی تو ذهنت و بعد ،...
همه چی نقش بر آب میشه! همه فکر هات و ... اشتباه بوده.
چی فکر میکردی ، چی شد؟!

Sunday, December 19, 2004

آدما چقدر راحت دروغ میگن.............
دارم یاد میگیرم که ، میتونی قشنگ زندگی کنی. فقط و فقط اگه خودت بخوای.
میتونی دوست داشتنی باشی ، اگر که همه رو دوست داشته باشی.
میتونی شاد باشی و...........
همه چیز به خودت بستگی داره!

Tuesday, December 14, 2004

از گوشه کنار

دارم corel میخونم. بالاخره بعد از کلی اور و ادا اومدن دارم کاری رو که قرار بود تو تابستون انجام بدم ، انجام میدم.
خوبه خیلی خوب پیشرفت کردم.
بابا دوباره داره شروع میکنه به دخالت کردن توی حریم من! خوشم میاد که من هیچی هم نمیگم و میرم کار خودم رو میکنم. خیلی جالبه من طرز زندگی بابا رو خیلی دوست دارم. و شاید هم خودش میدونه و برای همینه که همه اش راه میره و به من میگه که اینجوری نمیشه زندگی کرد و همه اش میخواد که من زودتر برم سر کار! اونم چه کارایی؟ یکیش کار تو بانک!!! جایی که من ازش متنفرم.
نمیدونم چرا هیچ کس درک نمیکنه که طرز دیگه ای هم میشه زندگی کرد. زندگی این نیست که یه کاری داشته باشی و صبح بری سر کار و شب برگردی و بشینی تو خونه و غذا بپزی و ظرف و لباس بشوری و بخوابی و فردا دوباره تکرار همین روزا و تکرار روزای قبلش و قبلترش و .................
کاش کسی رو ببینم که مثل خودم فکر میکنه ، کاش کسی رو ببینم که همونطوری باشه که تو ذهنم میپرستم و ساختمش!
فقط میتونم به خودم یه امید بدم ، اونم اینه که تا حالاش جوری جلو رفتم که خودم دوست داشتم. و شاید بتونم خودم رو جوری جلو ببرم که تا آخرش همونطور باشه!
لادن حامله است! و من دیگه مثل قبلا ها با دیدن یه زن که حامله است ، لبخند نمیزنم. دیگه خوشحال نمیشم. دیگه برام موضوع شادی نیست. دیگه با دیدن یه زن حامله ، به این فکر میکنم که در درجه اول اون زن دیگه برای خودش زندگی نمیکنه. دیگه اون زن زندگی شخصی نداره. دیگه برای خودش نیست! نمیــــــتونه باشه. دیگه زندگی اش مثل قبل نیست. و یک بلاتکلیف دیگه به بقیه اضافه شد.
ای کاش آدما اول فکر میکردن بعد بچه دار میشدن. ای کاش از آدم میپرسیدن که میخواد به دنیا بیاد یا نه؟ ولی نه ! اگر هم اونجوری بود مطمئنم که همه میخواستن بیان تا ببینن زندگی زمینی چجوریه؟! ( خودم رو که مطمئنم.)

Sunday, December 12, 2004

مرگ...

این چند وقته همه اش به فکر مرگم! انگار ازرائیل شده همنشین من! چپ میرم راست میام همه اش مرگ جلوی چشمم ست.انگار دور و برم موج میزنه.انگار هر طرف که میچرخم همیشه باید یه چیزی بیاد جلوی چشمام و این موضوع رو یادم بندازه.دیگه دارم به مرز جنون میرسم. واقعا دیگه از این فکرا خسته شدم.هر بار که به مامان و بابا نگاه میکنم ، یه دفعه این میاد تو ذهنم که وقتی اونا مردن من چکار کنم.؟؟؟؟؟؟؟؟تمام بدنم یخ میکنه، مغزم سوت میکشه . اشک تو چشمام جمع میشه. بغض میکنم و سعی میکنم این فکرها رو از خودم دور کنم. ولی با بدبختی یاد همه کسانی که مردن می افتم.دیگه واقعا تحمل این حالت هام رو ندارم. دیروز یه تست روانشناسی بود زدم ، جوابش این بود که شما در وضعیت خطرناکی قرار دارید و باید هر چه سریعتر به درمان خود بپردازید. تا حالا چندین بار تصمیم گرفتم برم پیش یه روانشناس یا مشاور، ولی هر دفعه یه چیزی باعث شده که من از این کار صرف نظر کنم. خیلی برام سخته که حرف بزنم...