Sunday, November 28, 2004

میدونی ، بعضی وقتها همه چی بر وفق مراده!
میدونی ، بعضی وقتها میتونی همون طوری که دوست داری باشی. دقیقا همون طور!
میدونی ، بعضی وقتها همه چی به نظرت قشنگ میاد!
میدونی ، بعضی وقتها دلت میخواد راه بری و خدا رو شکر کنی!
میدونی ، بعضی وقتها حتی سیاه هم به نظرت رنگ قشنگی میاد!

Sunday, November 21, 2004

دیروز داشتم دفتر خاطراتم رو ورق میزدم که رسیدم به این جملات :
« یکشنبه اول شهریور سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و سه :
داشتم این شعر سهراب رو میخوندم که میگه : ( حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست ! ) و با خودم فکر میکردم که ، کاش هیچ وقت حوا غفلت نمیکرد ، حالا چه رنگین ، چه سیاه سفید!
کاش اون موقع حس مردسالاری آدم گل میکرد و یکی میزد تو گوش حوا و نمیذاشت هیچ کدوم وسوسه بشن.
کاش حوا نازا بود. اونوقت اگه غفلت هم میکرد ، چه رنگین ، چه سیاه سفید ، اونوقت دیگه فقط خودش و آدم بودن که جور کارشون رو میکشیدن ، نه ایــــــــــن همه آدم.!!!!!!!!!! »

خیلی زشته بعد این همه سال زندگی با همدیگه ، بعد این همه با هم بودن ، اینطوری با هم رفتار کنین!
ای کاش میشد این جملات رو داد زد.
ای کاش میشد خیلی چیزا رو عوض کرد.
ای کاش میشد همه قلب ها زلال باشن.
ای کاش همه صادق بودن.
کاش کاش ... زندگی ما شده همه اش: ای کاش.

Tuesday, November 16, 2004

گاهی خیلی گاو میشم. اینقدر گه میشم که حتی خودم هم تحمل خودم رو ندارم. دقیقا مثل الان.
اه! خاک تو سر این بیشعورها که با این صدای گه و آشغالشون گند میزنن به آهنگ به این قشنگی. نمیدونم کدوم خری به اینها گفته صداتون قشنگه؟! به نظر من باید اون شخص محترم رو با کمال احترام دار زد!!!!!
گاهی اصلا حوصله ندارم. مثل الان. دلم میخواد با همه لج کنم حتی با خودم دلم میخواد خرخره یه نفر رو بجوم. دلم میخواد فحش رو بکشم به تموم دنیا.
اینجور وقتها یه دفعه دلم میخواد چمباتمه بزنم تو تختم و سرم رو بذارم رو زانوهام و گریه کنم.
اه! اه! اه! انگار باید همیشه یه چیزی باشه که گند بزنه به تموم برنامه هات! الان چند هفته است که میخوام برم بیرون؟! اگه خودم از اول گه بازی درنیاورده بودم با همون رنو نشسته بودم تا دستم اومده بود که قلق کوفتیش چیه، الان مجبور نبودم برم منت شادی و بابا رو بکشم بیاین بریم بیرون پوسیدم!
مهنوش دوباره زنگ زده بود و من نبودم. یه جورایی هم دلم براش تنگ شده هم نه!
وای خدایا من چه مرگمه؟!
از این رنو هم بدم میاد. اون روز که با بابا برای اولین بار رفتیم پارک جنگلی و من نشستم پشتش دیگه قسم خوردم که هیچ وقت نشینم پشتش. بعد از اون روز یه بار با بابا رفته بودیم سهمیه ای رو که اداره شادی اینا داده بود رو بگیریم یه فعه بابا 206 رو زد کنار گفت بشین پشتش. خودم کف کرده بودم اینقدر که خوب روندم. ولی دیگه بهم نمیده. خسیس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اه! اه! دارم دق میکنم. بچه ها بهم میگن برو یه دوست پسر پیدا کن ماشین داشته باشه بده بهت برونی! پــــــــــــــــــــوف زر مفت! مگه اینقدر احمقم؟!
از پاییز و زمستون مـــــــتـــــــــنــــــــفـــــــــرم آدم دلش میگیره ، دق میکنه ، همه اش تو خونه! اینا هم که همشون مرغن! ساعت 10 همه تو رختخواب.
اه! دلم گریه میخواد . این هفته اصلا نرمال نبودم. بچه ها هم فهمیده بودن. تازه خیلی خودم رو نگه میدارم که مثلابا اونا آدم باشم.
بعضی چیزا مایه دق هستن . کاش میشد آدم خاطراتیش هم که اینجوری بودن از تو ذهنش پاک میکرد.
همین امروز یکی از گه ترین روزای زندگیم بود. دقیقا حال هولدن رو درک میکنم. بیچاره من و اون!! بیچاره ما!!