Sunday, December 12, 2004

مرگ...

این چند وقته همه اش به فکر مرگم! انگار ازرائیل شده همنشین من! چپ میرم راست میام همه اش مرگ جلوی چشمم ست.انگار دور و برم موج میزنه.انگار هر طرف که میچرخم همیشه باید یه چیزی بیاد جلوی چشمام و این موضوع رو یادم بندازه.دیگه دارم به مرز جنون میرسم. واقعا دیگه از این فکرا خسته شدم.هر بار که به مامان و بابا نگاه میکنم ، یه دفعه این میاد تو ذهنم که وقتی اونا مردن من چکار کنم.؟؟؟؟؟؟؟؟تمام بدنم یخ میکنه، مغزم سوت میکشه . اشک تو چشمام جمع میشه. بغض میکنم و سعی میکنم این فکرها رو از خودم دور کنم. ولی با بدبختی یاد همه کسانی که مردن می افتم.دیگه واقعا تحمل این حالت هام رو ندارم. دیروز یه تست روانشناسی بود زدم ، جوابش این بود که شما در وضعیت خطرناکی قرار دارید و باید هر چه سریعتر به درمان خود بپردازید. تا حالا چندین بار تصمیم گرفتم برم پیش یه روانشناس یا مشاور، ولی هر دفعه یه چیزی باعث شده که من از این کار صرف نظر کنم. خیلی برام سخته که حرف بزنم...

No comments: