Friday, February 11, 2005

ای کاش ما آدمها قدر همدیگه رو بیشتر میدونستیم.
ای کاش برای هم وقت بیشتری میذاشتیم!
ای کاش کارهامون رو بهونه نمیکردیم و به هم بیشتر سر میزدیم!
ای کاش ... ای کاش ...
از اینکه الان اینقدر پشیمونم ، ناراحتم. حس بدی دارم. کاش بیشتر میدیدمت. کاش اون روز آخر بیشتر میموندیم پیشت. کاش کاش کاش...... زندگیمون همه اش شده کاش..............
صدات به وضوح توی گوشمه. با اون لحن جالب و شوخ و شل شل حرف زدنت!
دلم برات خیلی تنگ میشه! الان هم تنگ شده!
مثل همیشه که همون موقع که چیزی اتفاق می افته ، انگار گیجم و نمیفهمم چه اتفاقی افتاده ، و تازه بعد از اینکه مدتی گذشت میفهمم چی شده ، الان هم مثل همیشه تازه فهمیدم چی شده! واین داره روحم رو میخوره! داره ذره ذره روحم رو میجوه! دلم برات تنگ شده.
برای اون شوخی هات، برای راحتی ات، برای لحن گرم و دوست داشتنی ات ، برای همه چیزت ، برای دایی جون گفتن ات!
هیچ وقت ، هیچ وقت ، تا آخر عمرم اون روزای آخر رو که همه اش توی بیمارستان بودیم ، با اضطراب ، با ناراحتی و سر تا پا انتظار ، می اومدیم و می رفتیم رو فراموش نمیکنم.
دوست دارم تا همیشه صدات با همون لحنی که توی بیمارستان ، رو تخت و با اون حال نزارت بهمون خوش آمد گفتی " سلام دایی جون ! خوش اومدین ! " توی گوشم باشه!
میخوام همیشه توی ذهنم برام زنده بمونی!

No comments: