دارم corel میخونم. بالاخره بعد از کلی اور و ادا اومدن دارم کاری رو که قرار بود تو تابستون انجام بدم ، انجام میدم.
خوبه خیلی خوب پیشرفت کردم.
بابا دوباره داره شروع میکنه به دخالت کردن توی حریم من! خوشم میاد که من هیچی هم نمیگم و میرم کار خودم رو میکنم. خیلی جالبه من طرز زندگی بابا رو خیلی دوست دارم. و شاید هم خودش میدونه و برای همینه که همه اش راه میره و به من میگه که اینجوری نمیشه زندگی کرد و همه اش میخواد که من زودتر برم سر کار! اونم چه کارایی؟ یکیش کار تو بانک!!! جایی که من ازش متنفرم.
نمیدونم چرا هیچ کس درک نمیکنه که طرز دیگه ای هم میشه زندگی کرد. زندگی این نیست که یه کاری داشته باشی و صبح بری سر کار و شب برگردی و بشینی تو خونه و غذا بپزی و ظرف و لباس بشوری و بخوابی و فردا دوباره تکرار همین روزا و تکرار روزای قبلش و قبلترش و .................
کاش کسی رو ببینم که مثل خودم فکر میکنه ، کاش کسی رو ببینم که همونطوری باشه که تو ذهنم میپرستم و ساختمش!
فقط میتونم به خودم یه امید بدم ، اونم اینه که تا حالاش جوری جلو رفتم که خودم دوست داشتم. و شاید بتونم خودم رو جوری جلو ببرم که تا آخرش همونطور باشه!
لادن حامله است! و من دیگه مثل قبلا ها با دیدن یه زن که حامله است ، لبخند نمیزنم. دیگه خوشحال نمیشم. دیگه برام موضوع شادی نیست. دیگه با دیدن یه زن حامله ، به این فکر میکنم که در درجه اول اون زن دیگه برای خودش زندگی نمیکنه. دیگه اون زن زندگی شخصی نداره. دیگه برای خودش نیست! نمیــــــتونه باشه. دیگه زندگی اش مثل قبل نیست. و یک بلاتکلیف دیگه به بقیه اضافه شد.
ای کاش آدما اول فکر میکردن بعد بچه دار میشدن. ای کاش از آدم میپرسیدن که میخواد به دنیا بیاد یا نه؟ ولی نه ! اگر هم اونجوری بود مطمئنم که همه میخواستن بیان تا ببینن زندگی زمینی چجوریه؟! ( خودم رو که مطمئنم.)
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment