صبح بود . داشتم صبحانه میخوردم ، که تو اومدی.
زنگ زدی ، چای نیم خورده روی میز همون طور موند. در رو باز کردم و منتظرت موندم تا از پله ها بیای بالا.
کاری که نمیکردم.
نون گرفته بودی.
سلامی نه چندان گرم از طرف من و جوابی نه چندان گرم از طرف تو !
درست مثل همیشه!! مثل تموم اون 19 سال.
نون رو از دستت گرفتم و بردم توی آشپزخونه. همه اش توی فکر عملت هستم. از دیروز تا حالا!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment