Friday, April 20, 2007

چرا من اینقدر ابلهم؟ چرا هر کاری میکنم با هزارتا سبک وسنگین کردن آخرش هم همیشه ناراضیم؟
احمقم من
گاهی وقتها یه چیزی میگی که نباید میگفتی
یه کاری میکنی که نباید میکردی
و بعدش عین سگ پشیمون میشی

Saturday, November 25, 2006

فکر میکنم بالاخره دارم یه جورایی راهم رو پیدا میکنم .فعلا میخوام برای فوق بخونم.شاید بعدش دنبال جهانگردی هم رفتم.
بابا امروز رنو رو برد. نمیدونم میخواد چی کارش کنه!؟ ولی هنوز هیچی نشده دلم براش تنگیده! :(( من اتول ام رو میخوام.

Thursday, November 16, 2006

خاطره ها...

برام خیلی غم انگیزه، خیلی ناراحت میشم وقتیکه میبینم جاهای قدیمی که ازشون هزار تا خاطره دارم خراب شدن و تبدیل شدن به جاهای جدید و لوکس و خشک و بی روح!!!کلا خیلی سخت از خاطره هام و چیزایی که دارم جدا میشم. کاش میشد همه چی همون طور که هست بمونه!نمیدونم شاید هم اونطوری خیلی کسل کننده میشد.
بعضی اوقات از اینکه یه همچین حسی دارم ، خجالت میکشم.به خودم میگم هر چی باشه پدرمه! ولی واقعا گاهی اوقات تحمل کردن فضولی هاش ، خودرأییش ، دستور دادنش، ... خیلی سخت میشه!نمیتونی حتی همون برنامه ای رو که دوست داری ببینی! وقتی صحبت میشه ، میبینم که اکثرا این مشکلات رو دارن.من فکر میکنم که مردها (بعضی هاشون البته) فکر میکنن که اینجوری مثلا میتونن قدرت خودشون رو ثابت کنن و بگن که این خونه منه و من حق دارم توی خونه خودم هر قانونی که میخوام وضع کنم و هر جور میخوام عمل کنم. در واقع حس قدرت طلبی خودشون رو اینطوری ارضاء میکنن. با بوجود آوردن یه قلمرو!!! وتو اگه بخوای نافرمانی کنی یا اگه بخوای بگی که دوست نداری اینطور رفتار کنی و خلاصه راه خودتو بری، میشی آدم بده! میشی فرزند نا خلف!
من باید حتما با یه مشاور حرف بزنم. دیگه تحمل ندارم.

Wednesday, November 15, 2006

نمیدونم تا چه حد تونستم تحول ایجاد کنم. ولی این رو میدونم که هنوز محتاج یه تحول درست و حسابی هستم.
خیلی کارها دلم میخواد بکنم.
در مورد مدیریت جهانگردی و تغییر رشته نمیدونم باید چی کار کنم؟ یا اصلا بخونم واسه فوق؟
دوست دارم که فوق بخونم ولی خوب ، هنوز درست و حسابی با خودم کنار نیومدم!


من نمیفهمم که چرا ما نباید قدرت درک همدیگه رو داشته باشیم !

Saturday, November 04, 2006

x aime y
z aime x
y n'aime pas x
x n'aime pas z...
quelle equation!!! c'est difficile à comprendre!

الف، ب رو دوست داره
ج، الف رو دوست داره
ب، الف رو دوست نداره
الف هم ج رو دوست نداره
عجب معادله ای!!! فهمش مشکله!

عشق و عاشقی برام هنوز یه مسئله حل نشده است!این رو هم در مورد خودم میدونم که منی که همه اش به همه میخندم و میگم این چرت و پرتها چیه دیگه(!) خودم از اون شیفته، خل و چل های نفهمم! برای همین حالا حالا ها ترجیح میدم این مقوله آزار دهنده توی زندگیم وارد نشه!
این روزا دوباره روزهای درگیری ذهنیه، باید مسیرم رو واسه ادامه راه انتخاب کنم. هنوز با بابا حرف نزدم. فکر میکنم اولش باید خودم با خودم کنار بیام که هنوز نتونستم.باید برم. اینو میدونم، ولی هنوز نتونستم قدم اول رو بردارم!
خدایا خواهشآ کمی از وسعت من بکاه!

Saturday, October 28, 2006

نمیدونم ، خودم هم نمی فهمم دلیل این رفتن و برگشتن چی بود؟
فقط این رو میدونم که الان اینجا نشستم و دلم میخواد بنویسم.
خیلی اتفاقها افتاده. ولی حتی اون دفترجلد زرشکی هم سفید مونده!
خیلی تصمیمها باید یگیرم، ولی باز هم مثل همیشه، هیچ خبری نیست!
خدایا پس من کی آدم میشم؟