Thursday, September 25, 2003
Wednesday, September 24, 2003
الان از اون لحظات نابیه که کم پیدا میشه و حالا که پیدا شده باید غنیمت بشمرم. !!!
آخه گل پسرمون رفته بوشهر !!! و شهر در دست بچه ها!!!!!!!!!!!! الان ساعت 11 شبه و من اینجا ...
آخیییییییییش چه حالی میده!!
بالاخره این کابوس وحشتناک تموم شد، ولی عوضش یه کابوس جدید شروع شد!
این مدت خیلی با ، بابا ، کل کل داشتم. بهم میگه از این شاخه به اون شاخه نپر !!!! ولی من دوست ندارم ! من دلم میخواد تو همه چی سرک بکشم. میخوام اون جوری که راحتم زندگی کنم.
چرا نمیشه؟ چرا آدم باید آرزوهاشو رها کنه؟ چرا آدم باید بخاطر عشق پدر و مادرش اون راهی رو که میخواد نره ؟
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه !
« آه ، سهم من این است ،
سهم من آسمانی است که آویختن پرده آنرا از من میگیرند!
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است .... »
شاید هم من دارم خیلی سخت میگیرم .
« در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است ،
دل من که به اندازه یک عشق است ،
به بهانه های ساده خوشبختی خود مینگرد ... »
اصلا ولش! حالا که وقت دارم بنویسم چرا اینقدر بنالم؟!!!!
امروز یه موجود ناز و عزیز و دوست داشتنی به نام هستی با پاهای کوچولوش قدم به این دنیا گذاشت . و بدیعه خاله شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ای جوووووون!!!!!!!
الهی سلامت و شاد باشی هستی جونی .!
یکی از دوستای من تو یه گروه میخونه ! و کاستشون قراره به زودی بیاد بیرون!
اسم گروهشون { اگه اشتباه نکنم } " چیکا " است .
دیگهههههههه !! دیگه خیلی چیزا ، دل من خیلی چیزا میخواد. ولی افسوس.
« جنگجو ، جنگجو ، از آشتی بگو ... »
آخه گل پسرمون رفته بوشهر !!! و شهر در دست بچه ها!!!!!!!!!!!! الان ساعت 11 شبه و من اینجا ...
آخیییییییییش چه حالی میده!!
بالاخره این کابوس وحشتناک تموم شد، ولی عوضش یه کابوس جدید شروع شد!
این مدت خیلی با ، بابا ، کل کل داشتم. بهم میگه از این شاخه به اون شاخه نپر !!!! ولی من دوست ندارم ! من دلم میخواد تو همه چی سرک بکشم. میخوام اون جوری که راحتم زندگی کنم.
چرا نمیشه؟ چرا آدم باید آرزوهاشو رها کنه؟ چرا آدم باید بخاطر عشق پدر و مادرش اون راهی رو که میخواد نره ؟
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه !
« آه ، سهم من این است ،
سهم من آسمانی است که آویختن پرده آنرا از من میگیرند!
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است .... »
شاید هم من دارم خیلی سخت میگیرم .
« در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است ،
دل من که به اندازه یک عشق است ،
به بهانه های ساده خوشبختی خود مینگرد ... »
اصلا ولش! حالا که وقت دارم بنویسم چرا اینقدر بنالم؟!!!!
امروز یه موجود ناز و عزیز و دوست داشتنی به نام هستی با پاهای کوچولوش قدم به این دنیا گذاشت . و بدیعه خاله شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ای جوووووون!!!!!!!
الهی سلامت و شاد باشی هستی جونی .!
یکی از دوستای من تو یه گروه میخونه ! و کاستشون قراره به زودی بیاد بیرون!
اسم گروهشون { اگه اشتباه نکنم } " چیکا " است .
دیگهههههههه !! دیگه خیلی چیزا ، دل من خیلی چیزا میخواد. ولی افسوس.
« جنگجو ، جنگجو ، از آشتی بگو ... »
Monday, September 22, 2003
Saturday, September 20, 2003
به شادی حسودیم میشه!
شادی کودک درون خودش رو زنده نگه داشته !
شادی خیلی راحت احساسات خودش رو نشون میده! ولی من... ؟!
چرا من میترسم احساساتم رو بروز بدم؟!
چرا ؟؟؟؟؟
دخترک بیا نترسیم ،
دخترک بیا دریا رو بدزدیم ،
دخترک ،
نگو نه ،
نگو نه ،
نگو نه ،
نگو نه ،
............................................................................!!!!!!!
شادی کودک درون خودش رو زنده نگه داشته !
شادی خیلی راحت احساسات خودش رو نشون میده! ولی من... ؟!
چرا من میترسم احساساتم رو بروز بدم؟!
چرا ؟؟؟؟؟
دخترک بیا نترسیم ،
دخترک بیا دریا رو بدزدیم ،
دخترک ،
نگو نه ،
نگو نه ،
نگو نه ،
نگو نه ،
............................................................................!!!!!!!
Thursday, September 18, 2003
Wednesday, September 17, 2003
من حالم بهتره!
یادم افتاد که 2 تا از دوستا امسال دانشجو شدن و من بهشون تبریک نگفتم. امین و رسا مباررررررررکه ! امیدوارم همیشه موفق و شاد باشین. ببخشید دیر دارم تبریک میگم.
**********
هفته بعد ! درست 1 هفته دیگه برای من یه روز خاصه! روزی که تا همین چند وقت پیش یکی از قشنگترین و شیرین ترین روزای زندگیم بود. ولی چند وقتیه که همه اش دارم ارزو میکنم که ای کاش نبود.شاید چون من خیلی احمقم.
**********
الان من داره حسودیم میشه!!!!!!
حسابی حسودیم درد گرفته!!!!!!
همه اونجا بودن ما نبودیم!!!!!!!
امیر از مکه اومده !!!!!!!!
ما اونجا نبودیم!!!!!!!!
چرا ما نبودیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همون ملاحظه های همیشگی!!!!!!
------------------------------
ممنون از همه که این چند روز اومدن اینجا!!!!!!!!!
یادم افتاد که 2 تا از دوستا امسال دانشجو شدن و من بهشون تبریک نگفتم. امین و رسا مباررررررررکه ! امیدوارم همیشه موفق و شاد باشین. ببخشید دیر دارم تبریک میگم.
**********
هفته بعد ! درست 1 هفته دیگه برای من یه روز خاصه! روزی که تا همین چند وقت پیش یکی از قشنگترین و شیرین ترین روزای زندگیم بود. ولی چند وقتیه که همه اش دارم ارزو میکنم که ای کاش نبود.شاید چون من خیلی احمقم.
**********
الان من داره حسودیم میشه!!!!!!
حسابی حسودیم درد گرفته!!!!!!
همه اونجا بودن ما نبودیم!!!!!!!
امیر از مکه اومده !!!!!!!!
ما اونجا نبودیم!!!!!!!!
چرا ما نبودیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همون ملاحظه های همیشگی!!!!!!
------------------------------
ممنون از همه که این چند روز اومدن اینجا!!!!!!!!!
Sunday, September 07, 2003
Subscribe to:
Comments (Atom)